تصویری آرمانگرایانه ازهنر متعالی
[ ]
قصرویران (رمان) بخش ششم
نظرات

                                                                    قصرویران (داستان دنباله دار) 

                                                               بخش ششم

                                                                                         نوشته :مهرداد میخبر

  هرگونه اقتباس و کپی برداری از این داستان اکیدا" ممنوع بوده و موجب پیگرد قانونی خواهدشد .

                                            

                      *******************************************************************************************

 

 

در آن لحظه ناگهان معجزه ای رخ داد که تجلیگاه  آن عمق وجود من بود. بیکباره آن قلب مرتعش  که شدت و تداوم طپش های غیر معمول و مخرب داشت به سکون و مرگ نزدیکش می کرد آرامشی شگرف یافت و از رعشه سرکش دستانم بطور محسوسی کاسته شد. لحظه تولد این معجزه  آن هنگام بود که صورت پدر را دیدم . نگاه نافذش را به نقطه ای نا معلوم دوخته بود  و پلک نمی زد.آن نگاه وچهره نمیتوانست از آن مردی  باشد که ترسی  را در لابلای  زوایای ذهن خود پنهان کرده است. این یک مکاشفه دیگر بود که بطرزی اعجازگونه مرا برنفس خود مسلط نمود و همه آن ترسها و لرزشها را از من دور کرد .درآن دقایق حساس و مشقت بار  که هر زنی و هر (ضعیفه) ای ممکن است خود را ببازد،پشت آن گلوله ای که در جان لوله  یکی از ان اسلحه ها انتظار اشاره یک انگشت سبابه را می کشید تا جانم را بگبرد حقایق دیگری را دیدم . دریافتم که آن همه کبکبه و دبدبه،پوشالی،دروغین وفانیست و آنگونه که همواره بزرگان دین ما گفته اند  عاقبت حق بر باطل پیروز میشود و شکی در حقیقت این جمله نمیتوان کرد. بقول آن ضرب المثل معروف (دیروزوددارداماسوخت وسوزندارد).دلیل محکم من حماسه جاودان حسین(ع) بود .حسین(ع)ولشکر کوچکش آنچنان بر لشگر بزرگ یزید پیروز شدند که تاابد در حافظه تاریخ جاودان گشتند وبنی امیه به چنان ننگی دچار گشتند که تاابدالدهرلعنت عالمیان راباخودهمراه ساختند.پیروزی صرفا" فتح خاک و آب نیست بلکه تسخیر قلوب است و چنین پیروزی ای تنها نصیب کسانی میگردد که بر حقند .  

 

در پرتر ه ای که از صورت پدر در نگاه خود قاب گرفته بودم آرامش و طمأنینه ای قوی وجود داشت وهمچون یک جریان الکتریکی که لامپ خاموشی را روشن کند به من منتقل شد و منورم کرد .پدر هنگامیکه سنگینی نگاه مرا روی خود احساس کردباحرکات کوچک ومعنی داری که به چشمها و دهانش داد و مانند یک سری کد و علامت قرار دادی برایم قابل درک بود،به من فهماندکه چیزی برای ترسیدن وجود ندارد.من آن اشارات معناداررا بعنوان حقیقت محض  و بی چون  چرا پذیرفتم و به ارامش رسیدم .

به همین سرعت و به همین سادگی از آن حال نزار خارج شده ،نیروئی تازه  گرفتم و به خود مسلط شدم. آن ( من ) سازنده ای که نیرومند شده بود به ( من )مخربی که تا چند  لحظه قبل بر تمامی وجودم احاطه پیدا کرده بود واکنون در حال ترک وجودم بود نهیب زد که :

-(بینوا !.... این مجموعه دهشتناک فولاد و باروت و شقاوت که در مقابل تو قد علم کرده است و این لشگر تا بن دندان مسلح که عظمت  پوک و پوشالی  خود را  از قدرت حاکم  براین جهان مادی وام گرفته ،در مقابل قانون  ثابت و اراده لایزال الهی و قدرت مطلق و حقیقی اونه تنها بسیار کوچک و ناچیز است بلکه اصلا" بچشم نمی آید و در واقع هیچ و پوچ است! تازه ... این ها طلایه داران سپاه خصمند و بسیار بزرگتراز اینها را نیز بزودی خواهی دید .تو و خانواد ه ات  در برابر این جلال و جبروت ظاهری و این ابزارهای پیشرفته و کم نظیر  کشتار  بجز  ایمانتان  به خداوند متعال  هیچ ندارید پس حواست جمع باشد که خسر الدنیا و الآخرت نشوی و ایمان  و اعتمادی را که  از پروردگار خویش وام گرفته ای براحتی از  دست ندهی . برای شهادت در کمال شهامت  آماده  باش  و توکل همیشگیت به خدا ، پیامبر و معصومین را در خود حفظ  کن و نگذار خللی برآن واردآید. اینها تمامی دارائی و ثروت تو در این موقعیت بحرانی هستندکه اگر از دستشان بدهی در واقع خودت خویشتن  را خلع سلاح کرده ای . این رانیز بدان که فی الحال تو نماینده یک ملت با شرف،آزاده ومسلمان هستی و چشم امیدپیرجماران به تو و امثال توست .)

هنگامی که این نهیب در فضای  ذهنم فریاد شد  و مرا به خودآورد، همزمان  به سرچشمه قدرتی بکر و عظیم دست یافتم . در بنای دلم چنان استحکامی پدیدآمد که احساس امنیت کردم و آنی شدم که باید میشدم و میبودم .

مادر مکث کوتاهی کرد و بعد انگار که بخواهد  مستقیما چیزی حالی کند رو به او کرد و ادامه داد :

- حالا پس از این همه سال، هنگامی که به آن  باور ها و تفکرات  می اندیشیم بیشتر و بهتر از آن هنگام در میابم که همگی حقایق محض بوده اند . سپاه صدام واقعا پوشالی ، دروغین و توخالی بودوگرنه عمری به آن کوتاهی و بی ثمری نمیداشت . به یک عده مزدورفاقد بصیرت ، لباس نظامی پوشانیده  و مدرن ترین سلاح ها را در اختیار شان نهاده بودند . آنها نیز با تکیه بر سلاحها و ماشین آلات پیشرفته جنگی وپیروی کورکورانه از دیسیپلین دیکته شده توسط یک دیوانه زنجیری، افکار نادرستی را در ذهن معیوب خود میپروراندند . همانطور که تاریخ گواه است آنان هرگز نه تنها به اهدافی که برای تجاوز دامنه دار و وحشیانه شان معین کرده بودند نرسیدند بلکه در ادامه جنگ تحمیلی شکست های پی در پی و مفتضحانه ای را تجربه کرده  و در نهایت  کارشان  به جائی کشید  که برای  رهائی از تنگنایی که در آن گرفتار شده بودند،سازش و صلح را التماس کردند ،چون از شجاعت و درایت  رزمندگان و فرماندهای جنگی ایران  بستوه آمده بودند و ادامه جنگ  برایشان ممکن نبود .  به گواهی تاریخ ،دیدیم صدامی که رویای سردار قادسیه شدن را در مغز معیوبش میپروراند بعد ها توسط همان اربابانش که زمانی نه چندان دوربه او بال و پر  تجاوز و وحشی گری داده بودند مورد غضب قرار گرفت و عاقبت در کمال ذلت و خواری او را از دخمه ای که مثل یک موش کور برای خود حفر کرده بود بیرون کشیده و به دار مجازات آویختند . اینها را میگویم که بدانی وقتی که صفت پوشالی بودن رابه آن  ارتش تجاوز گر میدهم دارم حقیقتی را بیان می کنم که گذر تاریخ بوضوح و روشنی آن را در معرض قضاوت ما قرار داده است.

 فی الواقع اکثر اوقات شعار همان شعور  است . حقیقتیست که در پس حجاب زمانه نهان شده و بالاخره روزی گذر زمان آنرا آشکار خواهدساخت .

عاطفه که تحت تأثیر منطق و استدلال بی نقص مادر قرار گرفته بود گفت :

- بله حاج خانم...اگر به سیر تاریخ با دقت توجه کنیم می بینیم که همواره بلااستثناءظالمین و ناحقان به خاک مذلت افتاده اندو  مظلومان و حقداران رستگار شده و خوشنام مانده اند .

مادر مجددا" به خاطراتش بازگشت:

- افسر فرمانده پس از آنکه نگاهش راحسابی روی جمعیت چرخاند با صدائی نعره  مانند بدون  آنکه رویش را به عقب برگرداند کسی را به نام صدا زد،سپس بازهم آن لبخند تمسخر آمیز و اعصاب  خرد کن را بر لب الصاق نمود و عینکش را قدری   روی بینی جابجا کرد . گرچه بسیاری از مردم خود را کاملا باخته بودند و نزدیک بود قالب تهی کنند ولی خیلی هایشان  هم آرام و خونسرد  خود را بدست  سرنوشت سپرده بودند .

درجه دار چاق سیبیلوی شکم گنده  ای که راننده  کامیون حامل نیروهای کلاه بره برسر بود  بزحمت خود را پشت فرمان جابجا کرد و پیاده  شدوآنگاه در حالیکه معلوم بود هیکل سنگینش را بزور دنبال خود می کشد دوان دوان خود را به فرمانده رساند؛  سلام نظامی داد، پا چسباند و "نعم سیدی" محکمی گفت .

افسر بعثی باحرکت  انگشت اشاره ،سر درجه دار چاق را بطرف خود کشاند .آن سر گنده و چاق طوری جلو آمد که آدم فکر میکرد نخی محکم و نامرئی انگشت افسر را به آن وصل کرده است . فرمانده  چیز هائی در گوش متصل به آن سر گنده و چاق گفت .در حین حرف زدن ،دستانش را آرام آرام تکان میداد.فکر کنم داشت سعی می کرد  توضیحاتش را به کمک حرکات دست  کاملتر و دقیقتر به درجه دار_که احتمالا"بنظرش خنگ و کند ذهن بود_ حالی کند .

درجه دار در حین گوش دادن  به حرفهای افسر فرمانده ،متملقانه سرش را میجنباند و نگاهش را روی مردم  سیر میداد. پس از اتمام آن سخنان  در گوشی،درجه دارچاق مجددا" پا چسباند و دستش را برای سلام دادن کنار گوشش برد. سپس سینه ای صاف کرد و هیکل گنده اش را کاملا"بطرف مردم چرخاند .

فرمانده در حالیکه مدام روی پنجه پاهایش بلند می شد و پشت بندآن پاشنه های پوتینش را برزمین میکوبید منتظر بود درجه دار حرفهایش را برای ما ترجمه کند و هنگامی که مکث مردک بیش از حد  انتظارش طول کشید نگاهی غضبناک حواله اش کرد.درجه دارباعجله برسستی و تردیدش فائق آمد ،خودش را جمع و جور نمود وهول هولکی  شروع به صحبت کرد . لهجه اش  نشان میداد  که از کرد های (خانقین)  است .خانقین شهریست در خاک عراق که با شهرما همجوار میباشد و ساکنانش از نقطه نظر  زبان و فرهنگ تشابهات زیادی با مردم قصرشیرین دارند .

او ابتدا با لحنی مهربانانه ولی کاملا" تصنعی از مردم خواست  اگر خسته هستند روی زمین بنشینند .کسی ما را مجبور به  ایستاده ماندن نکرده بودبلکه دلیل ننشستنمان بهت و حیرت حاصل از آن غافلگیری شوم بود که هنوز با آن دست به گریبان بودیم.بادعوت آن درجه دار همه مردم روی زمین نشستند .پدرهمچنان سرپاایستاده بود.وقتیکه دیدم او قصدنشستن ندارد راستش را بخواهید کمی ترس برم داشت چون فهمیدم امتناع او بیشتر به یک آئین مقاومتی شبیه است تا چیز ی دیگر.اونمیخواست خواسته دشمن را بجای آورد.

درجه دار که متوجه پدر شده بود به او اشاره کرد بنشیند .پدر جواب داد :

- خسته نیستم ، اینطور راحت ترم .

حالادیگرخیلی بیشتر ازچند لحظه قبل که دلیل امتناعش ازنشستن را حدس زده بودم احساس خطرمیکردم چون از مقصودش مطمئن شده بودم. با لحنی ملتمسانه در حالیکه مچ پایش را گرفته بودم و تکان میدادم گفتم :

- باباجان... قسمت میدهم به ابالفضل  که بنشینی .

پدروقتی حال نزارم رادید تسلیم خواسته ام شد وزیر نگاه غضبناک درجه دار و افسر فرمانده کنار من به زمین نشست . خیالم راحت شدچون دوست نداشتم حالا که گیر عراقیها افتاده ایم پدر در مرکز توجهشان قرار بگیردوخدای ناکرده آن سنگدلان گزندی باو برسانندچون پدر کاغذی نیز در جیب داشت که کروکی منطقه و وضعیت دشمن در آن تشریح شده بود و اگر بدست عراقیها می افتاد محال بود باپدر مثل یک فرد عادی رفتار کنند.مسلما" گمان میکردند او از نیروهای سپاه است و...نه...اصلا" دوست نداشتم راجع به اینچنین احتمالی حتی فکر هم بکنم.

درجه دار شروع به صحبت کرد :

- مردم قصری !... ما ارتش حزب بعث عراق به رهبری قائد اعظم جناب صدام حسین هستیم و آمده ایم که شما را  از اسارت خمینی آزاد کنیم ...

نگاهم متوجه پدر بود که مبادا بخواهد چیزی بگوید و خودش را گرفتار کند. معلوم بود که از نوع حرف زدن درجه دار خیلی ناراحت شده  است ولی دارد جلو ی خودش را می گیرد  که چیزی نگوید. منهم هر چه خواهش و التماس بود توی چشمهایم ریختم وبه پدر نگاه کردم تا شاید به آن وسیله بتوانم کنترلش کنم .

درجه دار  ادامه داد :

- ....ما با شما دوست  هستیم و قصد اذیت کردنتان را نداریم ولی این تا هنگامیست که شما  هم با ما دوست  باشید و اقدامی بر علیه ارتش پیروز عراق انجام ندهید .

مجددا" افسر عراقی  با اشاره انگشت کله مردک  را پیش کشید و چیزهای دیگری توی گوشش گفت.درجه دار ادامه داد:

- یادتان باشد... اینجا از این پس خاک عراق عجم و استان حلوان می باشد !الآن هم به شما اجازه داده می شود به شهر و خانه هایتان  باز گردید و به عنوان شهروندان عراقی بزندگی خودتان ادامه دهید!

پدر در عکس العمل به این حرفها  پوز خندی  زد. دل توی دلم نبود. میترسیدم حواس عراقیها جلب  حرکات پدرشود و او را اذیت کنند.خوشبختانه هیچکدامشان  متوجه نشدند و بخیر گذشت. پدر پس از اتمام سخنان درجه دار،جوری که نفرات اطراف هم  بشنوندزیر لب  گفت :

- زهی خیال باطل ! کور خو اند ه اید ! همیشه اینطور نخواهد ماند و بزودی نیروهای ایران روی سرتان خراب خواهند شد .

با اشاره و دستور افسر بعثی ،سرباز های کلاه بره پوش سر اسلحه هارا پائین آورده و درحالت پا فنگ  باقی ماندند .

عاطفه صحبتهای مادر را قطع کرد و گفت :

- باز هم خداراشکرکه رفتار بدی با شما نداشتند . من همیشه تصور میکردم عراقیها خیلی جنایتکار بوده اند و رفتار نا مناسبی با مردم داشته اند. ولی انگار اشتباه میکردم... نه ؟

مادرم جواب داد:

- عاطفه جان زیاد عجله نکن. فعلا" اول ماجراست . آنچه که آن افسر بعثی  و درجه دار زیر دستش به ما گفتند از سر لطف  و شفقت و یا نشانه مودت و دوستی نبود بلکه فقط از روی ترس و وحشت از مردمی بود که وصف شجاعتها و فداکاریهایشان را شنیده بودند.در ضمن آنها داشتند قدم به شهری می گذاشتند که از همه  لحاظ برایشان غریب و نا شناخته بود، پس طبیعتا"مجبور بودند احتیاط کنند.شاید این را از حرکتی که در اولین برخورد با مردم انجام دادند و زیر تهدید لوله های اسلحه سربازان  با ما صحبت کردند فهمیده باشی .دشمن مجبور بود در اولین گامهایش رفتار بظاهر  دوستانه ای با مردم داشته باشد که مباداخطری متوجه نیروهایش گشته و مثلا"درگیر جنگهای  خیابانی طولانی مدت با نیروهای مردمی بشود . آنها قصد داشتند پس از احاطه  کامل بر شهر  و مستحکم نمودن مواضعشان، نسبت به نوع رفتار و برخورد با غیر نظامیان گرفتاردر شهر  تصمیم گیری و برنامه ریزی کنند .

نکته مهم  دیگر این بود : حضور مردم عادی وهمچنین زنان  و کودکان باعث میشد مدافعین و نیروهای باقیمانده  خودی که در داخل و اطراف شهر قصد ادامه نبرد و مقاومت را داشتند نتوانندآنطور که باید و شاید به عراقیها ضربه های کاری وارد سازند .در حقیقت آن از خدابی خبران  قصدداشتندبا جلو انداختن مردم از وجودآنها بمثابه یک سپر انسانی  استفاده کرده و جان بی مقدار خود را حفظ  نمایند. طبعا"خود یها با دیدن خیل کثیر مردم در میانه ی سپاه دشمن  ترجیح میدادند که موقتا" دست از نبرد بکشند و در نتیجه عراقیها بدون هیچ مانع و مشکلی وارد  شهر میشدند. برای دشمن چه چیزی بهتروایده آل تر از این بود ؟

به دستور آن افسر  فرمانده متکبر و ترجمه درجه دار کرد زبان ،قرارشدکه مردم مسیرشهر را در پیش گرفته و راه رفته را باز گردند  . جیپ فرمانده و سایر کامیونها و نفر بر ها به سرعت از ما سبقت گرفتند. فقط  یک جیب که تیر بار کالیبر پنجاهی روی آن سوار بود  با ما همراه شد ودرحالیکه همچنان لوله مسلسل را بسمت ما گرفته بودتا درون شهر مشایعتمان کرد .

نفرات سوار برآن جیپ خیلی بیرحم وبی ملاحظه بودند .آنها مردم خسته و کوفته را مجبور به سریع راه رفتن نموده و مدام مارا با سلاحهایشان تهدید میکردند که اگر آهسته راه برویم بسویمان شلیک میکنند.حتی چندین بار نیز جلوی پاهایمان تیر خالی کرده و مجبور به دویدنمان کردند. هنگامی که به داخل شهر و آنسوی پل نصر آباد رسیدیم دیگر توانی در پاها و رمقی در جانهایمان باقی نمانده بود. پاهای من باد کرده بود و حسین و دائی مرتضی هم که مجبور شده بودند مهدی و نرگس را  کول کنند آنقدر خسته و کوفته بودندکه حتی نای حرف زدن هم نداشتند . جوان ترکش خورده که خون زیادی از دست داده بوداز همان آغاز مسیر بازگشت نتوانست طاقت بیاوردو از شدت ضعف  بیهوش بزمین افتاد.مردهای جوانترو قدرتمندتر گروه وحتی پدرکه توان بدنی خوبی داشت، مجبور شدنددر کل مسیر تا داخل شهر، به نوبت اوراروی دوششان حمل کنند.

مناظر ناخوشایند و غم انگیزی جلوی چشمهایمان در حال شکل گرفتن بود .عراقیهامانند مور و ملخ از محور های دیگری نظیر جاده خسروی و مرز هدایت و پرویز و همچنین از راه کوره های گچ و محلات غفور آباد و محمود آباد توی شهر سرازیر شده بودند و در همه خیابانها و محلات  حضور نحس و شومشان  را به رخ مردم می کشیدند.مردمی نیز که ازطریق جاده سرپلذهاب قصد خروج از شهر را کرده بودند به شهر بازگردانده شده بودند و داشتند به خانه هایشان میرفتند. فعلا"همگی بایدبه یک حبس خانگی اجباری تن میدادیم و به انتظار آینده ای  نا معلوم  مینشستیم . فضای شهرآرام بود.عراقیهاباخیال راحت ترددمیکردندومقر هاومواضعشان را برمی گزیدند،ولی زیر پوست شهر وقایعی در جریان بود. درجای  جای شهرهنوزجوانان غیوری وجود داشتند که لحظه شماری میکردندوانتظار میکشیدندکه مردم به خانه هایشان بروندتاآنان مبارزه خود را مجددا"از سر بگیرند و نگذارند آب خوش از گلوی متجاوزان  پائین برود .

هنگامی که وارد خانه شدیم شریعت را آنجا دیدیم. افسرده و غمگین گوشه ای از زیر زمین  چهار زانو نشسته ودرحالیکه چانه اش را روی قنداق اسحله اش قرار داده بود فکر میکرد. او هنگامی که با حسین ، پدر و دائی مرتضی مواجه  گشت بلند شد، پدر را در آغوش گرفت و در حالیکه آرام آرام بغضش داشت میشکست و اشک توی چشمانش  حلقه میزد با صدائی لرزان گفت :

-   دیدی حاج اصغر ؟ عاقبت آمدند . حالا باید چکار کنیم ؟

                                

                                   *                                            *                                             *

 

 

 

مادر آخرین جرعه چائی اش را نوشید وادامه داد:

-  هرچه آذوقه و خوردنی در خانه هایمان داشتیم  جمع کردیم وبه خانه دائی رفتیم .دائی مرتضی معتقد بودکه نه خانه پدر و نه خانه ما دیگر امنیت ندارد زیرا هیچ بعیدنیست که شریعت و پدر بزودی شناسائی شده وتحت تعقیب قرار بگیرند.

غمگینترین غروب زندگیم رادر انتهای آن روز نامیمون دیدم وشب که شد  گوئی تاریک ترین و شوم ترین شب زندگی من فرا رسیده  بود.ظلمتی غریب و خفقان آور مانندچادری سیاه و ضخیم که حتی اجازه عبور اکسیژن و هوای تازه را از خود نمیدهد بختک وار  تن لشش را روی تن شهر  انداخته بود .

آنچنان دلم تنگ بود که مایل بودم درسکوت اشک بریزم وتنهاباشم.این فقط من نبودم که دلتنگ وبیحوصله بودم. همه ، حتی د ائی مرتضی که همیشه در سخت ترین شرایط باب مزاح و مطایبه  را باز  میکردوبه دلها شادی  میبخشید ، اکنون افسرده و مغموم در گوشه کنارهای زیر زمین جدا جدا  نشسته بودند و در عوالم خاصی که بیشک سرشار از دلتنگی و دلشکستگی بود سیر میکردند.

سکوت حاکم بر فضای شهر هنگامی شکست که میگهای عراقی در هجومی برق آسا و وحشیانه اطراف شهر را بشدت بمباران کردند. این بمباران سنگین  و طولانی مدت مانند زلزله ای مهیب و قدرتمند مدام زمین را میلرزاند و روانهای  حساس وناتوان  ما را نیز همزمان به ارتعاشاتی دردناک وامیداشت.پس از پایان گرفتن بمباران ،شهرو اطراف آن درسکوتی  خرد کننده و نامیمون غرق شد. مسلما" از این پس دیگر قرار نبود هیچ گلوله توپ  یا خمپاره ای به سمت شهر شلیک شودزیرا بعثیهادر جای جای قصرشیرین حضور داشتند و پس از آن بمباران وحشیانه که باقی مانده مواضع و استحکامات نیروهای ما رانیز از بین برده بود،خیال اشغالگران تقریبا" راحت  بود که خطری تهدیدشان نمی کند.

همانگونه که گفتم نیروهای مردمی در دل شهر حضور داشتندو هنگامی که حاج  آقا شریعت خودش را جمع و جور کرد وبلند شد که از خانه خارج شود فهمیدم  عراقیهای بزدل باید منتظر  ضربه های جانانه ای از سوی اوونیروهایش باشند و امشب نخواهند  توانست آسوده سر بر بالین بنهند.

شریعت اینگونه از مشاهداتش هنگام وروداشغالگران به شهر میگفت :

- من همان موقع که ازدور ورود نیروهای عراقی  را  از روی بام  مهدیه با دوربین  دیدم پائین آمدم و بسرعت  غسل  شهادت  کردم زیرا  با سایر برادران عهد کرده ایم که اجازه ندهیم آب خوش از گلوی اشغالگران پائین برود .البته ما فکر میکردیم آنها از طرف کوههای یکه کشان به شهر وارد شوند . من و چند تا از فرماندهان روی پشت بام مهدیه داشتیم  با دوربین اطراف را رصد می کردیم که عراقیهابرخلاف انتظارما از طرف  محمود آباد  و غفور آباد در حالیکه  پرچم ایران را حمل می کردند پیدایشان شد . اولش  فکر کردیم نیروی کمکی رسیده است ولی درست وقتی  متوجه شدیم آنهانیروهای عراقی هستند، آتش شدید پشتیبانی شان هم شروع شد .یک نفر از بچه ها با آرپی جی توانست یک دستگاه تانکشان را هدف قرار دهد ولی بزودی بقدری نزدیک شدند و آنچنان آتششان شدید و پرحجم شد که نتوانستیم آنجا بمانیم، این بود که تصمیم گرفتیم پنهان شویم  و در فرصتی مناسب مقاومت و مبارزه را شروع کنیم چون اولا"  تعداد نیروهائی  که به شهر وارد شدند بسیار زیاد بود و ثانیا" در دقایق بعدی پس از اشغال شهر،وجود  مردم و زنان  و کودکان  در میانه سپاه دشمن اجازه نمیداد هیچ گلوله ای به سمت آنان شلیک کنیم .

حسین و دائی مرتضی سعی کردند شریعت را فعلا"از بیرون رفتن منصرف کنند. از او خواستند یک امشب را بی خیال  شود و لااقل اجازه دهد چند ساعت دیگر بگذرد شاید از هشیاری عراقیها کاسته شود ولی او تصمیم خودش را گرفته بود وطبق  قرار مدا ری که بایارانش  گذاشته بود باید میرفت.

کسی نمیتوانست جلودارش باشد . شریعت در حالیکه از شیشه ای کوچک،عطرخوشبوی گل محمدی  به سر و رویش میمالید گفت :

- حسین آقا، آقا مرتضی ، من که گفته بودم... تا  حتی یک نفر  مدافع  توی شهر  هست من هم خواهم جنگید. این عهدی است که با خدای خود بسته ام  .

پدر تصمیم گرفت با شریعت همراه شود و این بار من و مادر و خواهرانم بودیم که به تکاپو افتادیم تا مانعش شویم . ماد ربلند شد و رفت جلوی درب زیر زمین بست نشست .آنگاه گفت :

- حالا ببینم کی جرأتش را دارد من پیر زن را کنار بزند و از این در بیرون برود ! الله و بالله نمیگذارم نه تو  و نه حاج آقاشریعت از این زیرزمین خارج گردیدمگر اینکه از روی جنازه من رد شوید .آخرشما دو نفر در مقابل آن شیاطین و توپ و تانکشان چه کاری از دستتان ساخته است ؟

شریعت که خنده اش گرفته  بودخطاب به پدر گفت؟

- میبینی حاج اصغر آقا ؟ دیدی عاقبت نان ما هم آجرشد ؟!

سپس روبه مادر کرد و ادامه داد:

- آخر حاج خانم، من چه گناهی کرده ام  که باید به آتش حاج اصغر بسوزم ؟منم و یک مادر پیر ، نه زنی  دارم و نه فرزندی . اگر  شهید شوم مایه افتخارمادرم میشوم.پس چرا نروم ؟

مادر که گوشش بدهکار حرفهای شریعت نبودهمچنان  طرف خطابش پدر بود:

- من پیر زن و این پنج دختر را میخواهی میان  دسته ی گرگها تنها بگذاری وبروی آقا؟

آنگاه رویش را بطرف شریعت کرد واورا واسطه قرار داد:

- شما بگو حاج آقا... جنگیدن بر اوواجب است؟ شصت سال عمراز خداگرفته . کی وقت جنگیدنش  است ؟

شریعت که میدانست تنها راه رهائیش ازمخمصه ای که مادر بوجود آورده راضی کردن پدر به ماندن است،در حالی که پدر را در آغوش گرفته بود و میبوسید  گفت :

- حاج خانمتان درست می گویدآقاجان . والله ،بالله،جنگیدن بر شما واجب نیست . من به قربانتان بروم... الآن بچه ها منتظر هستند. اگر تا چند دقیقه دیگر سر قرار حاضر نشوم  کل برنامه ها بهم میریزدو دشمن شاد میشویم  . شما تشریف داشته باش حاجی .فعلا"ما جوانها هستیم .ماشالله تعدادمان  هم که کم نیست ،نگران نباشید.

عاقبت ممانعتهای مصرانه  مادر باعث شد شریعت  برای رها شدن خودش هم که شده  پدر را از  همراه شدن با خود  منصرف کند.پدر که بر زمین نشست ، شریعت با همه وداع کرده و از خانه خارج شد.بعداز رفتن شریعت و فقط پس از گذشت حدود نیم ساعت،یعنی حدودساعت یک نیمه شب ،درگیری آغاز شد و صدای  شلیک سلاحها و انفجار نارنجک ها در فضای شهر طنین اندازشد .

آن شب احساس ناامنی شدیدی که دربطن وجود همه مابود نگذاشت هیچکداممان چشم بر هم بگذاریم و بخوابیم .پدر تا خود صبح توی حیاط قدم میزد و با شنیدن کوچکترین صدائی از داخل کوچه  همه را خبر دار میکرد .او از ما خواسته بود کوکتل مولوتوف هائی را که از قبل آماده کرده بودیم کنار خودمان آماده نگاه داریم و در صورت ورود دشمن به  حریم  خانه همه جا را به آتش بکشیم .نزدیکیهای صبح بعداز نماز، دائی مرتضی و حسین پدر را  وادار کردند که چرتی بزند و خودشان  قول دادند  که حواسشان به همه چیز باشد .

صدای درگیریها تا حدود 5 صبح ادامه داشت  وبعدازآن  کم کم ساکت شد . هوا تازه روشن شده بود  که صدائی از داخل کوچه همه را متوجه خود کرد .دائی مرتضی لای در حیاط را باز کرده  بود و داشت بیرون را دید میزد . یکی از جیپهای عراقی  در حالیکه بلند گوئی روی آن سوار بود  داشت  طول کوچه را میپیمود و یک نفر  به زبانهای کردی و فارسی این جملات را تکرار میکرد :

- اهالی قصر ...اجازه ندهید فرزندان و جوانان شما خود را به کشتن بدهند. از آنها بخواهید دست ازمقاومت بردارنددیشب عده ای فریب خورده در حین نبرد با ارتش پیروزمند  عراق هلاک شده اند . مقاومت بیهوده است .ما به  مردم غیرنظامی و غیر مسلح کاری نداریم. هدف  ما تصرف تهران و ساقط کردن رژیم خمینی است. مردم قصرشیرین میتوانند آزدانه به خیابانها بیابند و زندگی و کسب و کارخودشان را ادامه دهند .

دائی مرتضی درب حیاط را  که بست، گفت :

-  این کلک جدیدشان است . با یک تیر دونشان میزنند . میخواهند آزادی بدهند  که جوانها را شناسائی کنند و به اسیری ببرند،در ضمن با تردد  مردم در کوچه ها و خیابانها مانع نبرد و مقاومت  مدافعین شوند چون تیر اندازی در خیابانها موجب کشته و مجروح شدن مردم عادی خواهد شدوبچه های خودمان این را نمیخواهند .

آن روز ، روز پنجم مهر ماه بود و ما تا نزدیکیهای ظهر هم چنان توی خانه حبس بودیم. خیلی گرسنه مان بود چون از دیشب هیچکداممان لب به غذاو آب نزده بودیم . مادر با کمی برنج و سیب زمینی و آب الوند که توی  دبه ها موجود  بود  سیب پلوی بد بوئی  درست کرد که  لاجرم از شدت گرسنگی با رغبت و اشتهای فراوان آنرا خوردیم !.آب الوند همینجوری هم بد مزه و بوگندو بود.بقول بتول (مزه ماهی گندیده میداد)حال شما فکرش را بکنید که این آب جوش برودوبه غلظت آن افزوده گردد .... خیلی بد مزه تراز قبل میشد.

پس از خوردن نهار، دائی مرتضی تصمیم گرفت  سری بداخل شهر بزند  :

- همینطوری که نمیشود  از همه چیز  و همه  جا بی خبر  بمانیم. در ضمن باید سری هم به خانه ی فوزیه بزنم .

حسین تصمیم گرفت با دائی  مرتضی همراه شود :

- من هم چند روز  است از حال مصطفی  برادرم بی خبرم.با هم میرویم  به هر دو یشان سر میزنیم.

- حسین جان  تو لازم نیست  بیائی .خودم  به در خانه  مصطفی  هم خواهم رفت. تو جوان هستی ،اگر عراقیهاتوراببینند اسیرت میکنند .

پدر از دائی خواست که خبری هم از حاج آقا شریعت بگیرد ، همینکه دائی خواست از خانه بیرون بزند درگیریهامجددا" شروع شد . مادرپیش آمد که مانعش شود ولی او تصمیمش را گرفته بود :

- نگران نباش  آبجی ، حواسم جمع است. از جاهائی که درگیری هست عبور نخواهم کرد . خوب...بهر حال باید بروم.فکرهای بدنکن...اگر نروم نگرانی و دلشوره خیلی عذابمان خواهد داد  .

دائی مرتضی رفت و پس از  یک ساعت که بر ما  به اندازه یکسال گذشت به خانه بازگشت .وقتیکه رسید  هنوز صدای  شلیکها و در گیریها قطع نشده بود .اوبقدری خسته و کوفته بود که نمیتوانست سر پا بایستد . میگفت برای سر زدن به خانه خاله فوزیه و اقا مصطفی زجر زیادی را متحمل شده است :

- توی اکثر محلات درگیری  در جریان است . در بالای آبشار و محدوده  ضلع جنوبی تپه موسی و کارخانه یخ  تا اطراف پل نصر آباد بیشترین حجم  درگیریها وجودداردو در محلات دیگر هم مدافعین کوچه به کوچه در تعقیب عراقیها  هستند و به آنها ضربه میزنند . چندین بار  مجبور شدم دقایق زیادی را در جاهای امن سنگر بگیرم تا مورد اصابت گلوله طرفین قرار نگیرم. حتی چند بار  خطر از بیخ گوشم رد شد و گلوله های  سرگردان به اطرافم اصابت کردند .

پدر پرسید :

-  وضعیت کلی شهر چگونه است ؟تو فکرمیکنی میتوان امیدی به بیرون راندن بعثیون داشت ؟

دائی در حالیکه سرش را بعلامت تأسف تکان میداد گفت :

-  اصغرآقا...کل شهر در دست  دشمن است وآنها بااعتماد بنفسی که بدست آورده اندچند ساختمان را در نقاط مختلف بعنوان مقر فرماندهی  خود اشغال نموده اندو بقول معروف حسابی جاگیر شده اند. یکی از مقرها یشان ساختمان مسجد مهدیه است ودیگری خانه بزرگیست که اول کوچه قرنطینه کمی پائینتر از میدان شاه  سابق قرار دارد.مقر سومشان یکی از ساختمانهای واقع در محله  تازه آباد  است. مقاومتها تقریبا"در هم شکسته اند  و اگر جوانان  ما هنوز با دشمن میجنگند به این  خاطر است که غیرتشان اجازه نمیدهد ساکت بنشینندوگرنه اینطوری و با این عده قلیل نمیتوان شهررا از دست بعثی ها بیرون کشید.

دائی مرتضی توضیح داد که عراقیها پس از اشغال شهر ما ، حالا درتدارک تصرف  سرپلذهاب و گیلانغرب هستند .البته ما در اخبار ظهر گاهی  رادیو تهران  خبرش  را شنیده بودیم و میدانستیم نبرد شدیدی پیرامون  آن دو شهر در جریان است و مناطق مسکونیشان نیز زیر آتش سنگین توپخانه عراق قرار دارد .

حسین ، مادر و پدر  احوال آقا مصطفی  و خاله فوزیه  و حاج اقا شریعت را از دائی جویا شدند . دائی توضیح داد که آقا مصطفی و خانواده اش  را در منزلشان نیافته است .شریعت را نیز در گیر و دار تیر اندازیها نتوانسته بود پیدا کند ولی خاله فوزیه و خانواده اش را دیده و توانسته بودسری به آنها بزند .

 چند روزی میشد که حسین ازبرادرش آقا مصطفی بی خبر بود.آخرین بار در دیدار بااوشنیده بود که میخو اهد از راه سرپلذهاب خانواده اش را به کرمانشاه ببردولی پس از آن با یکدیگر ملاقات نکرده بودند.اونه تنها سخت دلواپس و نگران بودبلکه خیالات بدبینانه ای هم توی سرش وول میخوردند :

- صدیقه ، نکند توی راه سرپل اسیرشان کرده باشند... نکند خدای نکرده انفجار توپ آنها را کشته باشد ؟ ...عاقبت این نگرانیها مرا خواهد  کشت . چندین بار از  او خواستم که بیاید پیش خودمان ولی قبول نکرد. بس که یکدنده و خود رأی است .

برای اینکه به او امید داده باشم گفتم :

- آقا مصطفی مرد با جربزه و جنم داری است . من اطمینان د ارم الآن درکرمانشاه ومنزل خواهرتان هستند . در اصل کسی که باید نگران باشد اوست که فکر و خیال تو  آرام و قرارش را گرفته است. فکرش را بکن ... از رادیو و تلویزیون می شنوند که قصراشغال شده است. مید انی چقدر  برای او و خواهر بیچاره ات نگران کننده  است که ما اینجا گیر افتاده ایم ؟ کجای کاری حسین آقا ؟! وضعیت خودمان از همه بدتر است .

حرفهای  من قدری به حسین آآآآآرا مش بخشید  . دائی مرتضی در ادامه صحبتهایش از جوانانی سخن گفت که آن روز وهمچنین روز قبل به اسارت بعثیون در آمده بودند . عده ای از آنها را به داخل خاک عراق منتقل کرده بودند و یک تعداد دیگرشان راهم در مسجد مهدیه و مقرهای دیگر به بندکشیده بودند .

 

 

                                                                                            *                                            *                                            *                       

 

 

 

آن روز هم شب شدوحتی  در دل سیاه  شب نیز درگیریها  ادامه پیدا کرد . خیلی بما سخت میگذشت  . بنده خدا دائی مرتضی دو بار برای آوردن اب به دل میدانهای پر خطر درگیری زد تا دو دبه بیست لیتری رااز آب الوند پر کرده و به ما برساند.  آن مرد فداکار و پر جرأت چون نگران  امنیت و سلامت پدر و حسین بود اجازه نمیداد  آندو  همراهیش کنند و خود به تنهائی آن مسیر طولانی و نا امن  را به کرات میپیمود.

آن شب  پدر یکی دو بار خواست در پی شریعت  از خانه بیرون بزند که باز هم  با ممانعت همه ما روبرو شد. آنقدر بی تابی می کرد  که حسین و دائی مرتضی عاقبت مجبور شدند توی ظلمات شب تا نزدیکیهای  میدان  مرزبانی بروند و دنبال  حاج آقا شریعت بگردند . آنها نتوانستند اثر و نشانی  از شریعت پیدا کنند زیرا انسجامی در هسته های مقاومت  باقی نمانده بود که بتوانند از کسی سراغ وی را بگیرند . تشکلهای مسلح مردمی متلاشی شده بودند و نفرات بدون ارتباط با یکدیگر بصورت تک تک یا در گروهای دو و سه نفره داشتند آخرین گلوله ها و مهمات  خود را  به مصرف  می رسانیدند . در حقیقت هیچکدامشان امید پیروزی نداشتند و فقط و فقط به انتظار  لحظه شهادت خود ثانیه ها را میشمردند .

پدر می خواست  آن شب  را هم تا صبح بیدار بماند  اما دائی مرتضی و حسین از او خواستند که بخواید و نگهبانی را به اندو محول سازد  . پدر  گر چه قبول  کرد ولی همچنان تا نزدیکی های  سحر بیدار  ماند. او به هر صدای کوچکی عکس العمل نشان میداد،بر می خواست  و بیرون  را نگاه می کرد .

بایداز خودم هم بگویم که  به معضل کمبود شیر خشک برای محمد احسان دچار شده بودم .فقط به اندازه سه یا چهار  شیشه شیر توی قوطی شیر خشک موجود  بود  و این  مقدار ، در صورت صرفه جوئی کفاف یک روز وو نیم را میداد.میبایست  فعلا" با آن  مدارا می کردم که شاید فرجی شود .

کل روز بعد راهم تا غروب توی خانه حبس بودیم. داشتیم دیوانه  می شدیم. هنوز خورشید کاملا" از خط افق پائین نرفته بود که بتدریج از شدت صدای درگیرهای داخل شهر کاسته شد و هنگامی که قرص سرخ خورشیددرخونابه مغرب  غرق شد سکوت مطلق  همه جا را فرا گرفت و... شهر من مرد !

 

   

 

 

 

                                                         

 

 

                                                                                                              (آدم فروشها)

 

 

 

 

 

 

آنقدر محکم در را می کوبیدند  که یک لحظه شک توی دلهایمان افتاد نکند عراقیها باشند بهمین دلیل هم دائی مرتضی  پشت در ایستاد و فریاد کشید :

- کیست ؟

- منم آقا مرتضی ... شریعت...عجله کن...

پدر با شنیدن صدای شریعت باعجله از پله های زیر زمین بالاآمد. دائی مرتضی قبل از رسیدن پدردر را باز کردو پدربمحض دیدن شریعت  هیکل خونین و خاک آلود ش را در آغوش گرفت. شریعت که خستگی و غصه از سرو رویش میباریدنفس نفس زنان گفت :

- اقا مرتضی زود در را ببند ، عراقیها دو سه کوچه بالاترند،داشتند تعقیبم میکردند.بزحمت  توانستم از دستشان فرار کنم.

اولش همه فکر کردیم زخمی شده  است ولی بعدا با توضیح خودش معلوم شد آن لکه های خون مال یکی از همرزمانش می باشد  که توی آغوش او به شهادت رسیده است .

 هنگامیکه همه وارد زیر زمین شدیم و شریعت پس از نوشیدن چند جرعه آب چگونگی اوضاع را برایمان تشریح کرد،فهمیدیم  مقاومت کاملا" در هم شکسته است . شهر  زیبا و تاریخی  و باستانی من در میان  آتش و دود  و انفجارهای  مرگبار  به سقوطی غم انگیز  تن در داده و باغهای لیمو ، نخل های بلند قامت  ،مزارع  پر بار و ساختمانها  و خیابانها و کوچه های زیبایش جولانگاه صدامیان متحاوز شده است .

- حاج اصغر ، مشکل (جاشها) روز به روز دارد جدی تر میشود. همان خدا نشناسها که قصرشیرین را به صدامیها تقدیم کردندحالا دارند برایشان خوش رقصی میکنند ...

شریعت با چشمهای خودش دیده بود چند نفر از کسانی که بخوبی میشناختشان وتا همین چند روز پیش میان مردم زندگی می کردندحالا دوش بدوش بعثیها اسلحه بدوش انداخته و دارند و در پی افراد سر شناس شهر و نیروهای سپاه میگردند.

ساعتی بعد دوباره در خانه کوبیده شد . این بار هم محکم و پی در پی .

حسین دوید و پس از آنکه مطمئن  شد کی پشت درایستاده است آن را باز کرد. عبدالرضا رادیدم که شوریده حال و غمزده  آمد و گوشه ای چمپاتمه زد.

یک استکان چای جلوی عبدالرضا گذاشتیم . همینکه خواست یک جرعه بخورد توی گلویش پرید و به گریه افتاد  . خیلی دلم برایش سوخت . اصلا" نمیتوانستم باور کنم او  همان عبدالرضای پر انرژی و خستگی ناپذیر باشدکه همیشه خدا دوست داشت به همه کمک کند و باری از روی دوش اطرافیانش بر دارد، عبدالرضای مقاوم و شاد... هرگز گریستن  او را ندید ه بودم و در باورم نمیگنجید که بتواند گریه کند و یا نا امیدی قادر  باشد  دروجودش رسوخ کند .

او پس از چند دقیقه  که  بارهنگفت غم تلنبار شده روی دلش  را با های های گریه  و اشکهای  تلخ خالی  کرد شروع به صحبت نمود :

- نمیدانید چه قیامتی  بود. به خود خدا سوگند اگر مهمات یا نیروی کمکی میرسید این عراقیها کافر و مزدور نمیتوانستند قدمهای نحسشان را روی خاک پاک قصر بگذارند .خیلی ها مظلومانه  بشهادت  رسیده  و  مجروح  شدند...محشر کبری بود...صحرای کربلا بود...اگر از من بپرسند  میگویم  از این  به بعد هر کس میخواهد توی کوچه و خیابانهای قصرشیرین قدم بگذارد باید وضو بگیرد  و آیات  قرآن  ورد زبانش باشدچون این خاک مقدس است وباخون شهداء تطهیر شده است . این نظر را من میدهم که دیده ام چگونه در وجب به وجب  خاک شهرم پیکر پاک جوانان  مانند شاخه های گل سرخ بر خاک افتادو خون پاکشان خاک کوچه ها و آسفالت خیابانها را گلگون کرد.

عبدالرضا حاج آقا شریعت را طرف خطاب قرار دادو گفت :

- حاج حسن... گروه تحت فرماندهی  علی آقا را که خاطرتان هست ...

- بله ... خسرو ، منصور ، حسین ... مگر میشود آنها را بیاد نداشت ؟شیرهای قصر...

- خوب اسمهاخاطرتان مانده است حاج آقا...کریم  ومحمودهم بودند،لقب شیرهای قصررا حاج مصیب فرمانده گردان مقدادبه آنها داد،بس که این بچه هاشجاع و شیر دل بودند.آنها به گروهی از عراقیهاکه قصدداشتنددرب یکی ازخانه های متروکه کوچه ی (( دارخرما)) را بشکنند  حمله کرده و چند تایشان را به درک فرستادند، ولی یکدفعه  و ناغافل گروهی دیگر از عراقیها از کوچه پشتی سررسیده و بچه هارا به رگبار بستند . همه را در جا شهید کردند .

اشک توی چشمان شریعت حلقه بست  و در حالیکه قطرات  آن داشت روی گونه هایش سرازیر می شد فاتحه ای برای  شهدای مزبور بر زبان جاری ساخت ، سپس گفت :

-         - رضا جان آنها آنچنان غیور و دلیر بودند که من همیشه بحالشان غبطه میخوردم . خداوند با اباعبدالله الحسین محشور شان سازد .عبدالرضا در ادامه گفت :

-         - بسیاری از مجروحان همین الآن بهمراه سایر نیروهائی که گلوله ای در تفنگهایشان باقی  نمانده است در کوه و بیابان سر گردانند و نمیدانم  در این شب  ظلماتی و میان  این همه  گلوله ای که از آسمان بر سرشان  میباردو باوجودزخمهائی که برتن دارند چگونه خواهند توانست خود را به سرپلذهاب برسانند . من خود  شاهد بودم که همگی تا آخرین گلوله جنگیدند و در نهایت مجبورشدندعقب بنشینند.من هم به همراه عباس ، پسر استاد  امجد بنا سعی کردیم خودمان رابه خانه هایمان برسانیم .آخر استاد امجد هم هنوز  مثل پدر من توی خانه اش است .پشت پارک فرح سابق به دو سرباز ارتشی که از یگانشان جدا مانده بودند  بر خورد کردیم. اول فکر کردند ما عراقی هستیم ولی وقتی بزبان فارسی  صدایشان زدیم و برادر  خطابشان کردیم  ایستادند. بنده های خدا دو تا اسلحه ژ – 3  خالی از فشنگ روی دستهایشان بود و سرگردان مانده بودند.  نمیدانستند کجا باید بروند.بنده های خداهنگامیکه فهمیدند ما از بچه های قصرشیرین هستیم و میتوانندبه خانه هایمان بیایند خیلی خوشحال شدند. یکیشان گفت : بخدا دو روز است  که یک لقمه غذا نخورده ایم . حدود نصف روز می شود که قطره ای آب  به زبانمان نرسیده است.

-          وقتی که لبهای  ترک خورده شان را دیدم رنج تشنگی آنهارا کاملا درک و احساس کردم، ولی حیف ...ما آبی همراه نداشتیم که به آنها بنوشانیم ولی تصمیم گرفتیم آنها را همراه با خودمان به خانه ببریم. هنگامی که خواستیم از خیابان اصلی روبروی  پارک به سوی دیگرش برویم متوجه یک عده عراقی شدیم که داشتند درست از وسط خیابان به طرف ما می آمدند. صبر کردیم تا رد شوند، بعد  اینطور برنامه ریزی کردیم که اول من و عباس پشت ساختمان مهدکودک کنارپارک مخفی شویم و آن  دو سرباز از عرض خیابان عبور کنند و پشت کیوسکی که در آنسوی خیابان قرار داشت  پناه بگیرندوبعد از آن در مرحله دوم، من و عباس هم بهمان ترتیب عبور کرده و به آندو ملحق شویم چون از آنجا میتوانستیم خودمان را داخل کوچه تاریک و خلوتی که کنار کیوسک بود انداخته و از میانبرهائی که من بلد بودم به خانه برسیم .

-         خیابان گرچه روشن نبود  ولی  چشم انداز ما به گونه ای بود  که محدوده وسیعی را میتوانستیم ببینیم و کنترل کنیم . سربازها یا علی گفتند ، تمام قدرتشان را در پاهایشان جمع کرده و به داخل خیابان دویدند ولی ناگهان از داخل کوچه امیدوار چهار سرباز عراقی پیدایشان شد.غافلگیر شده بودیم...اصلا"فکر نمیکردیم که از آن کوچه سوت و کور و خلوت کسی بیرون بیاید. شش دانگ حواس ما به دو سوی خیابان و مخصوصا سمتی بود که به مهدیه منتهی می شود، چون میدانستیم آنجا یکی از مقر های عراقیهاست...به تنها چیری که فکر نمیکردیم این بود که نیروهای گشتی عراقیها داخل کوچه باشندو اینطور ناگهانی سربرسند  .عراقیها همینکه آن دو سرباز را درحال دویدن دیدند، با زبان عربی به آنهاایست دادند ونامردها بدون آنکه لحظه ای درنگ کنندویا فرصت ایستادن به آنهابدهند هر چهار تائی اسلحه های کلاشینکفشان را به سوی سربازهای نگون بخت نشانه رفته و آنهارابه رگبار بستند. درست کنار کیوسک مطبوعاتی،هر دوی آن جوانهای تشنه لب و خسته  با سر به زمین سقوط کرد ند و خونشان سطح آسفالت را رنگین نمود . من و عباس هاج و واج مانده بودیم  که چکار کنیم ،فی الواقع کاری از دستمان بر نمیآمد  . سربازهای بعثی که به جسد آن دو  شهید رسیدند خنده و شوخی کنان  با نوک پوتین پیکر هایشان را به کنار کیوسک هل داده و  اسلحه هایشان را برداشتند.بعد یکی از آن لامروتها توی جیبهایشان را با دقت تمام وارسی نمودو یکی دو تکه کاغذ و چند سکه پول خرد پیداکرد. اوبا حالتی تمسخر آلود چیزهائی به زبان عربی میگفت و بقیه همقطارهایش کر و کر می خندیدند.عاقبت آن جانیان از خدا بی خبرکاغذهاو پول خردها را کنارپیکر شهدا بزمین ریخته،راهشان را کشیدند و رفتند ، انگار  نه انگار که اینچنین ساده جان شیرین دو جوان  رشید را گرفته و خانوداه هائی را  به عزانشانده اند .

-         عبدالرضا مجددا"کنترلش را از دست داد و در حالیکه بشدت میگریست فریادزد:

-         - به عصمت فاطمه  زهرا سوگند  اگر گلوله ای درخشاب  اسلحه  عباس بود ازش میگرفتمش و هر  چهار تا یشان را به درک  واصل میکردم .من از عراقیها نمیترسم که...

-         چند لحظه ای سکوت برقرار شدو عبدالرضا همچنان داشت گریه میکرد .همه مااندوهگین بودیم.از هیچکس صدائی در نمیآمد. هنگامیکه عبدالرضا توانست قدری بر خود مسلط گرددبه بازگو نمودن ادامه ماجرا پرداخت:

-          

- وقتی سربازهای بعثی  گورشان را گم کردند،چون صلاح نبود  از عرض خیابان بگذریم همینطور سمت خودمان را گرفتیم  و  بطرف چار قاپی حرکت کردیم.عاقبت به نقطه ای از خیابان رسیدیم که دید اطراف کاملا"روی آن کور بود و آنگاه بود که توانستیم از عرض خیابان عبور کنیم .حالاما توی نقطه ای بین محله تازه آباد و بالای  آبشارایستاده بودیم. من کوچه های  شهر را مثل کف دستم بلد بودم وخوب میدانستم چطور و از چه راههائی خودم را به خانه برسانم که حتی الامکان به خیابانهای اصلی بر نخوریم و دیده نشویم .مسیر زیادی را راه  رفتیم و هنگامیکه به نزدیکیهای میدان شاه سابق رسیدیم متوجه حضور چنددستگاه  نفر بر عراقی شدیم و دریافتیم که عملا" راهمان بسوی خانه ی ماسد شده است.

 تصمیم بعدیمان این بود که به خانه عباس برویم . گرچه دور تر  بود ولی لااقل خیابانی یا میدانی در مسیرش قرار نداشت . راحت تا نزدیکیهای  خانه عباس رفتیم و به کسی بر خورد نکردیم ولی یک کوچه مانده به کوچه آنها یک جیب عراقی ناغافل جلویمان سبز شد  و نفراتش ما  را به رگبار کلاشینکف بستند . همان لحظه اول متوجه شدم عباس گلوله خورد و بی صدا نقش زمین شد.حتی یک اخ هم از او نشنیدم فکر کنم گلوله به مغزش اصابت کرد .

 من مجبور بودم با تمام  قوا فقط  بدوم و بدوم . تمام قدرت  موجود در بدنم را روی پاهایم متمرکز کرده بودم و آنقدر سریع میدویدم که بعضی لحظات حس می کردم دارم از زمین بلند میشوم و پرواز میکنم.جلوی چشمم گلوله ها به دیوارها و تیرهای برق توی کوچه ها یا جلوی پایم اصابت کرده و بعضا"با زوزه ای ظریف و کوتاه کمانه می کردند . نمیدانم چقدر دویدم،  ولی هنگامیکه پایم به پاره آهنی  که بر اثر تخریب یکی از خانه ها وسط کوچه افتاده بود گیر کرد و با سینه به زمین  خوردم  دیگر صدای تیر اندازی بگوش نمیرسید.فقط بانگ همهمه نیروهای عراقی از جائی دور بگوشم میخورد. دقت که کردم متوجه شدم مسیر بسیار زیادی را در مدتی کوتاه  دویده ام.خیلی از این بابت دچار حیرت شدم ،بلند شدم و به دیواری تکیه زدم. نفسم بزوربالا میآمد .انگار هنگام خروج از گلویم  به یک دیواره بتونی میخورد و متوقف میشد  و من مجبور بودم  آنرا در مسیر نای عقب ببرم و مثل  یک دونده  پرش از مانع وادارش کنم  دور خیز کند تا بتواند  از آن دیوار بتونی عبور کند و بیرون بیاید . لحظاتی با تنفس منقطع و کم زورم درگیربودم تا اینکه عاقبت توانستم سر ور سامانش دهم و به ریتم طبیعی بازگردانمش . فکر کنم شانس آوردم که پایم گیر کرد  و زمین افتادم وگرنه در حین دویدن نفسم میبریدو قلبم از کار می افتاد.

 خلاصه... وقتی دیدم نزدیکیهای خانه شما هستم  تصمیم گرفتم امشب را مزاحمتان شوم تا فردا ببینم چطور میتوانم خودم را به خانه و نزدپدر برسانم .

                             

                                    *                                               *                                                   *

 

 

 

آن شب را  نیز به سختی گذراندیم . پدر  اجازه نداد کسی بیدار بماندو خودش تا صبح علی الطلوع روی پله های  بهار خواب  نشست و نگهبانی داد .

صبح روز بعد دائی مرتضی ،عبدالرضا را از راههائی که بلد بودبه خانه شان رساند و برگشت.طبق معمول و همانطور که انتظار می رفت باز هم حامل  خبر های تکان دهنده و غم انگیزی بود :

- دیروز غروب ، ابوالفضل پسر جوان کربلائی حبیب ،موذن مسجدجامع، میرود روی پشت بام مسجد جامع که اذان بگوید ، عراقی های بی دین به خیال آنکه از آنجا قصد دارد بطرفشان تیر اندازی کند باشلیک گلوله او را شهید میکنند .گرچه گلوله ای که به او اصابت می کند او را نمیکشد ولی جوان بیچاره بر اثر سقوط از روی پشت بام شهید میشود .

همگی برای آن شهیدعزیز فاتحه ای خواندیم. دائی مرتضی در ادامه صحبت هایش اینگونه تعریف کرد:

- عراقیها  هر جوانی  را که توی  خیابانها میبینند بعنوان عسگر خمینی به بند میکشند و در محل مسجد مهدیه و ساختمان اداره مرزبانی زندانی میکنند .چند نفر را هم  که حین درگیریها به اسارت گرفته بودند محاکمه صحرائی کرده و همانجا توی  خیابان به تیر بسته  بودند،خدابه تیر غیب گرفتارشان کند ...

 دائی مرتضی شنیده بود که بسیاری از جوانان  اسیر شده رابه زندانهای بعقوبه،نینوا و سایر ارودگاهها فرستاده اند اومیگفت که در میان اسراء ،پرستاران بیمارستان ، کارگران روز مزد و حتی  معلمان و روستائیان را نیز دیده است .دائی هم مثل شریعت از نگرانی بزرگی رنج میبرد:

- اصغرآقاجان ،همانطورکه حاج آقاشریعت گفت،فعالیت خائنین وخبرچینهای خود فروش به معضل بزرگی تبدیل شده است. آنها همه جا با فرماندهان بعثی همراهند و آدرس و نشانی کسانی را که از اعضای  سپاه یا فعالان حزب اللهی میباشند و یا در ارگانی انقلابی به کار مشغول بوده انددراختیارشان قرار میدهند.جستجوی خانه به خانه  آغاز شده است وهر خانه ای که یک یا چند تن ازساکنانش به اسارت گرفته میشودبه چپاول میرود .صحبتهای دائی مرتضی در مورد غارت منازل مردم مرا به یاد  ادعاهای کذب آن افسر عراقی در جاده گیلانغرب  انداخت و بخاطر دروغهائی که در مورد دوستی با مردم به ما تحویل داده بود لعنتی نثارش کردم ، د ائی مرتضی  هنوز داشت تعریف می کرد :

-....عراقی های  غارتگر اموال و اثاثیه مردم را بار کامیونها یشان میکنند و اگر کسی بخواهد  مانعشان شود جلوی پایش تیر خالی کرده و اور را به باد نا سزا می گیرند،درگیرو داراین مجادلات خیلیها پاهایشان تیر خورده و یا دست و پایشان شکسته است ،نمیدانم عاقبتمان چه خواهدشد،خدابه خیر بگذراند این روزهای سیاه را...

دائی مرتضی خودش در محله قرنطینه دیده بود پسر جوانی را که فقط 18 سال  داشته از خانه ای  به اسارت گرفته بودند .

-...هر چقدر پدر و مادرش التماس میکردندو توضیح میدادندکه او هنوز بچه است مگر بخرجشان میرفت؟موهای صورت  پسرک بیچاره کمی زودتر از موعدپر پشت شده بودواز بخت بد ،طفلک ریش پر و پیمانی  هم گذاشته بود!

شیون وزاری مادر آن پسرحتی ذره ای کارساز نبود .درآنجا من فرق بین هموطن  و اجنبی رادرک کردم....حاجی... آن بی  دین ها  هیچ حس ترحم و شفقتی نسبت به مردم ما ندارند . گریه و زنجموره مادر آن جوان که دل سنگ راآب میکرد کوچکترین تأثیری بر آن حیوان صفتان نمیگذاشت . پسرک را دست بسته پشت کامیونی  سوار کرده ،بردندو پشت بندش سربازان مشغول  چپاول  خانه آن بیچاره ها شدند . مردم و همسایه ها جلو آمدند، من هم پیش رفتم و باتفاق از سربازها خواهش کردیم لااقل حالا که جوان آن خانه را به بند کشیده اند دیگرراحتشان بگذارند ولااقل وسایل زندگیشان را به یغما نبرند.اصغرآقا یکباره چیزی دیدیم که برق از کله مان پراند...در کمال تعجب مشاهده کردیم عراقیها پشیمان شده اند و بازبان اشاره دارند به ما میفهمانند که میتوانیم اثاثیه ای را که بیرون آورده شده مجددا به داخل خانه باز گردانیم !

من و چند نفردیگراز مردم همراه با پدر آن جوان فورا"دست بکارشدیم که تاقبل از پشیمان شدن عراقیها اثاثیه را بر داشته وبه داخل خانه بازگردانیم ولی چشمتان روز بد نبیند ،آن موذیهای خدانشناس چند تا باتوم میخکوبی شده بزرگ از داخل یکی از جیپ ها بیرون آورده و وحشیانه ما را بباد کتک گرفتند .ضرب و شتم با آن باتومها بقدری دردناک و بیرحمانه بود که من یکی دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم وبا نهایت قدرتی که در پاهایم مانده بود دویدم و از آن محل دور شدم .

دائی مرتضی که داشت ماجرای کتک خوردنش راتعریف میکردمن نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم .صحنه کتک خوردنش را که توی ذهنم مجسم می کردم باآن پیش زمینه ذهنی که از تعریفهای خنده دار همیشگیش داشتم دلم میخواست یک دل سیر بخندم ،ولی از طرف دیگر ظلم و ستمی که بر آن پدر و مادر وارد شده بود  حال خندیدن را از من میگرفت.فی الواقع  هیچ چیز خنده داری وجود نداشت و در اصل همه چیز غم انگیز و مخرب روحیه بود.دائی در ادامه گفت :

- ....دو کوچه  آنورتر از حمام حاج اصغر تانکی را دیدم که جلوی چشمان من براحتی وارد خانه کوچک و محقری  شد و آنرا با خاک یکسان کرد . البته معلوم بودکه قبلا"آن خانه راچپاول کرده اندچون میان آوارهااسباب واثاثیه بدرد بخوری ندیدم .خلاصه هرخانه ای که خالی باشد چپاول میشود و اگر وقت  و حوصله اش راهم داشته باشند آن خانه را ویران میکنند و میروند سراغ یک خانه دیگر . روبروی شهربانی و کنار ساختمان ساواک قدیم هم یک ردیف کامیون پر از اسباب اثاثیه مردم به ردیف ایستاده اند که غنیمتهای جنگی را به داخل خاک عراق منتقل کنند... حرامشان باشد،آخر مگر مردم قصرشیرین کدام مال عراقیها را خورده بودند که حالا اموالشان دارد غارت می شود؟ خدا جای حق نشسته است، عاقبت جواب اینهمه ظلم را خواهند داد  و هر خانه ای که توی عراق از اسباب و اثاثیه این مردم زحمتکش پر شود آتش خواهد گرفت .

همه ناراحت بودیم ،مخصوصا پدر و شریعت . کاردشان می زدی خونشان در نمیآمد .پدر پرسید :

- از میان خائنین کدامشان را شناختی ؟

- یکیشان را خوب شناختم ، شما هم باید او را بشناسید . یکی از پسر های (حمه چرچی) بود .

- کدامشان ؟ حتما احمد؟

- بله... فقط احمدشان توی شهر است .

بعد دائی مرتضی یواشکی و در گوشی چیزی  به پدر گفت . مادر با دلخوری گفت :

- مرتضی جان،اگر چیزی هست بگوکه همه بدانند .

من هم گفتم :

- دائی جان الآن دیگر موقعیتمان طور ی نیست که صلاح باشدچیزی از یکدیگر پنهان کنیم .

قبل از آنکه دائی بخواهد چیزی بگوید پدر جواب داد :

- میگوید آن احمد خائن عراقیها را برده و خانه خودمان را نشانشان داده است ...

مادر دست بردست کوبید و نفرین کرد :

- یا صاحب الزمان به زمین گرمشان بزن...حتما" خانه را نشان داده که غارت شود.

دائی درحالیکه کلمات را بزور ادا میکرد گفت:

- خانه را غارت کرده اند خواهر...لامروت نام و نشان اصغر آقارا هم به بعثیها داده.

آه از نهاد همه بلند شدچون پدر در لیست عراقیها قرار گرفته بود.وی باخونسردی  گفت :

- فدای سرتان... دیر یا زود  خانه ما هم غارت میشد .خیالمان را زودتر راحت کرده اند. مرگ که همیشه فقط نباید برای همسایه خوب باشد .

من که از شدت نگرانی دل توی دلم نبود گفتم:

- جانم فدایت پدر جان... ما همگی  نگران سلامتی و امنیت شما هستیم. کسی به اسباب و اثاثیه فکر نمی کندکه.آن خائن حتما" باز هم پی شما خواهد گشت .

دائی مرتضی گفت :

- هر جا که میرفتم اسم اصغر میخبر  و شریعت ورد زبان عراقیها و جاسوسهایشان بود. بارها دیدمشان که از مردم سراغ شما و چند نفر دیگر را می گرفتند،حتی از من هم پرسیدند . نگرانی صدیقه بی دلیل نیست ،باید مراقب باشیم که این خانه هم لو نرود .

                    

                                             *                                        *                                               *

 

آنشب راباچندتکه نان خشک بیات  ومقداری سیب زمینی پلاسیده سرکردیم.هیچکس میل به غذا نداشت،حتی بچه ها.  لقمه ها را بزحمت فرو میدادیم. یک دلواپسی و دلشوره جدید گریبانگیر مان شده بود که بسیار خرد کننده تر از دلشوره های قبلی بود.این ترس دل و دماغ  راازهمه گرفته  بودوعرصه راداشت روز بروز و ساعت به ساعت بر همه تنگ و تنگتر میکرد، بخصوص بر من که مشکل تغذیه و نگهداری محمد احسان را هم داشتم. هر وقت که به قوطی شیر خشک محمد احسان نگاه میکردم  و میخواستم چند قاشق از داخل آن بر دارم، نگرانی نا جور و کشنده ای به دلم چنگ میزد.از خودم میپرسیدم که بعد از اتمام محتویات قوطی میخواهم چکار کنم و طفلک معصومم بعد از آنکه آخرین شیشه شیر را خورد چگونه میخواهدبه زندگیش ادامه دهد ؟

از رادیو ترانزیستوری پدر صدای مارش پیروزی و نعره ی گوینده رادیو بغداد را می شنیدم که مکررا" پیغام صدام را ابلاغ میکرد . او مدام تاکید داشت  که صدام قصد صدمه زدن به ملت ایران را ندارد بلکه در اندیشه نجات و آزاد نمودن ماست ! من نمیدانم صدام با چه عقل و منطقی داشت چنین مزخرفاتی را بیان میکرد .ایرانیها هنوز دو سال نشده بود که انقلاب اسلامی را با خون صدها هزار شهید و مجروح به ثمر نشانده بودند . ما خود را آزاد و مستقل میدانستیم و احتیاج نداشتیم کسی نقش دایه مهربان تر از مادر را برایمان ایفاء کند .

اگر الآن نیز پس از سی سال که از پیروزی انقلاب اسلامی ایران میگذرد به نوع ادبیات و شیوه لفاظی دشمنان انقلاب توجه کنید میبینید که باز هم همان آش است  و همان کاسه .هنوز دشمنان گرگ صفت خودرادر لباس چوپان نشان میدهند و هر از چند گاهی  با یک  داعیه جدید و دهان پر کن  پیش میآیند و خود را منجی موعودملت جا میزنند. گاه حمایت از حقوق بشر را بهانه می کنند و گاهی خود را مخالفان دو آتشه سلاح های اتمی جا زده و اتهامی را که انگ خودشان است به ما نسبت میدهند.آن زمان در باور هیچکدام از ایرانیانی که طعم ددمنشیها و جنایات صدام را چشیده بودند نمیجنگید که متجاوزی همچون صدام ، اوئی که مثل نقل و نبات گلوله روی سر زنان و کودکان بیدفاع  میریخت اندیشه ای غیر از  غصب کردن سر زمین مادری ما و غارت نمودن دارو ندارمان را در ذهن بیمار خود داشته باشد .

هم اکنون  و در این برهه از زمان نیز که قدرتهای جنگ افروز مسلط براین کره خاکی با داعیه نجات  ملت ایران پا پیش گذارده و حمایت از حقوق بشر یا مبارزه با جنگ افزارهای هسته ای  را بهانه دخالتهای بیجا و تحریم های ظالمانه خود قرار داده اند، فقط کسانی به پوچ بودن آن بهانه ها وعدم  حسن نیت  این جهانخواران پر طمع واقفند که آثارزخم خنجر هایشان را بر پشت خود دارند و میدانند که در هیچ کجای تاریخ ملل هیچ بیگانه ای ملتی را به استقلال و خوشبخی نرسانده است و همواره آنچه که از دخالت بیگانگان در کشوری باقی مانده است  جهل،فساد و ویرانی بوده است و بس ...

محمد احسان که از شدت گرسنگی به گریه افتاد فهمیدم  وقتش رسیده و باز هم باید یکی دو قاشق از آن پودر گرانبها و کمیاب را در آب جوش ریخته و به حلقومش سرازیر کنم .در کمال زرنگی و خست مقداری  کمی شیر خشک را با مقدار  زیادی آب جوش  رقیق نموده، شیرین کردم و توی شیشه ریختم . یک آن حس کردم خیلی از خودم بدم میآید . باوجود اینکه محمد احسان سیر شد و کم کم پلکهایش روی هم افتاد ولی برای من کاملا"آشکار بود که طفل بینوا را گول زده ام و مواد غذائی کافی به بدنش نرسیده است. گرچه میدانستم چاره ای جز این کار نداشته ام ولی باز هم بعنوان یک مادر نمیتوانستم خودم را ببخشم . بهرحال من وظیفه داشتم حتی اززیرسنگ هم که شده خوراک آن زبان بسته راتأمین کنم.وابستگی شدید کودک به والدین بار بزرگیست بر دوش آنان و موظفشان میکندکه حتی از جان شیرین خود برای ارتزاق اولاد مایه بگذارند.

...و حالا من داشتم کوتاهی میکردم...نه...نه...بهیچوجه نمیتوانستم با این مسئله کنار بیایم.

محمد احسان که خوابید او را کنار مهدی و نرگس که گوشه ای از زیر زمین در خو اب سنگینی فرو رفته بودند گذاشتم . وقتیکه به صورت و اندام بچه هایم نگاه کردم  جگرم آتش گرفت . فقط یک مادر میتواند بفهمد آنهنگام که بوضوح آب شدگی گوشت تن کودکان خردسالم را بر اثر سوء تغذیه و اضطرابات روحی و روانی  دیدم چه حالی  پیدا کردم . پوست بازوهای گوشتالووسفید نرگس کوچک  من آویزان شده و لپهای همیشه گل انداخته و برجسته اش چال رفته بود . رنگ صورت او ومهدی زرد شده و لکه های سیاهی زیر چشمان هردویشان دیده میشد. دم و بازدمهایشان آن شتاب،چالاکی ونظم و ترتیب قبل را نداشت،بگونه ای که گاهی اوقات باید دقت زیادی میکردم تا مطمئن شوم دارند نفس میکشند. دلم میخواست خدا دو بال قدرتمند  و بزرگ به من میداد  تا میتوانستم از بالای سر عراقیها دردل آسمان  سیاه شب پرواز کنم،بروم و مقدار زیادی خوراکیهای  تازه و سالم  و میوه و لبنیات برایشان تهیه کنم  و بیاورم تا جان بگیرند و آبی زیر پوستشان بدود... ولی افسوس و صد افسوس که قدرتش را نداشتم و دستم به جائی بند نبود ،فقط مجبور بودم خود خوری کنم و انتظار بکشم که شاید فرجی شود و از جائی کمکی برسد .

همگی زیر نور یک شمع کوچک و کم جان نشسته و ساکت بودیم . کسی حوصله حرف زدن نداشت و هر کس در افکار و خیالات خودش غرق بود . بیرون از خانه سکوت کامل  برقرار بود . صدای درگیریهای و غرش آتشبارها از فواصلی بسیار دور بگوش میرسد و همین باعث میشد بفهمیم که از نیروهای خودمان خیلی فاصله داریم ... آه که این واقعیت چقدردلسرد کننده وبیرحم بود.

به چهره خواهرانم  که مینگریستم ، زیر پرتو لرزان وضعیف شمع استخوان گونه هایشان  را مشاهده  میکردم که حالتی تکیده و رنجور به صورتهای زیبایشان داده است .عجیب نبود... حدود ده روزبود که آن دختران جوان و با طراوت  غذای درست و حسابی نخورده و استراحت کافی نکرده بودند . دلم بیشتر ازهمه شان برای بتول کوچک میسوخت. تازه مدتی بود که داشت مثل یک نهال نورس قد میکشید و هیکلی بهم میزد .مادرم همیشه قربان صدقه اش میرفت و برایش غش و ضعف میکرد،هر چه باشد بالاخره او ته تغاری  حاج اصغر بود و همه مان  دوستش داشتیم . بتول همانطور که بین مادر و اشرف نشسته بود هی پلکهایش بی اراده بسته میشد ، سرش به زیر می افتاد  و مثل آدمی که محکومش کرده اند بیدار بماند  سرش را بالا میآورد  و به زور چشمهایش را باز نگاه می داشت .بلندشدم،رفتم زیر بغلش راگرفته ودرایستادن کمکش کردم:

- بتول جان ، برو پیش نرگس بخواب ، خسته ای عزیزم.

بر خاست، تلوتلو خوران رفت کنار نرگس و مهدی  خودش را زمین  زد و فورا"درخواب عمیقی غرق شد .

شمع داشت تمام میشد.شعله رو به موتش درافت و خیز  بود تاعاقبت در یکی از آن افتهای ناگزیر،در حوضچه کوچک  پارافین توی نعلبکی غرق شود و بمیرد . من تصمیم گرفتم حالا که سر پا هستم بروم و شمعی بیاورم.اعلام کردم :

- باز هم شمع داریم، الآن میآورم ...

پدر مانعم شد و در حالیکه نگاهش را از من به شریعت انتقال میداد گفت :

- لازم نیست دخترم . بگذار خاموش  شود . شاید حاج حسن بیاد شام غریبان  حسین (ع) ذکر مصیبتی مهمانمان کند .

آنگاه شریعت در حالیکه تا لحظه خاموش شدن شمع چشم ازآن بر نمیداشت ، با صدائی که یک دنیا غم  و درد از آن میبارید ما را  به شام ظلماتی قتلگاه غریبان کربلا برد . از دلتنگیهای زینب  و سکینه (س) گفت : از سر منور ابا عبدا... در تنور خانه خولی ملعون و از خیمه  سوزان اشقیاء و رقص شادیشان بر تنهای  بی سر شهدای دشت  نینوا ...

 او گفت و گفت و گفت . صدایش میلرزید  و ما نیز  که آتش  بر خیمه های دلمان افتاده بود  همراه با او  سرشک غم از دیده باریدیم و باریدیم ...

-  (الا لعنه الله علی القوم الظالمین وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون)

آن شب در میان تاریکی محض به حدی گریستم نقدر آ

 که سبک سبک شدم. به یاد مصائب سنگین خاندان امام حسین که میفتادم از خودم خجالت میکشیدم.شرمم می آمد خود را شیعه حسین (ع) بدانم ولی از سختیها گله کنم .من که به میل خوددردل میدان جنگ مانده بودم چرابایدازخودضعف وبیتابی  نشان میدادم؟گله مندی من ازچه بود؟مگرمن تا این لحظه کدامین مصیبت را به خود دیده بودم که همواره زبانم به شکوه باز بود؟ آیا واقعا" جفا کشیده بودم یا فقط اینگونه فرض میکردم؟پدر ، مادر ، خواهران ، شوهر  و فرزندانم همگی صحیح و سالم در کنارم بودندو با وجود اینهمه نا امنی ، گرسنگی ، بیم مریضی و ناراحتیهای دیگر باز هم کرور کرور لطف خداوند متعال شامل حال ما بودولی من گاهی اوقات بقدری غافل  بودم که کوچکترین توجهی به آنها نداشتم.از خودم شرمم می آمد که یک وقتهائی مینشستم و از خداوند گله گذاری میکردم .. نه ، من حق گله و شکایت نداشتم ،من فقط و فقط باید روزی هزار مرتبه خدا را شکر میگفتم و دیگر هیچ ...

وقتی که همه آماده خوابیدن  شدند آخر های شب بود . شریعت مصر بود که نگهبانی آن شب را بعهده بگیرد :

- امشب میخواهم تا خود صبح عبادت کنم ... حاجتی دارم که  امیدوارم خداوند  اجابتش کند .شاید این حاجت حاجت همه شما نیزباشد. از او خواسته ام اگر قرار نیست از این مهلکه رهائی پیدا کنم شهادتی با افتخار نصیبم کند و نگذارد طعم خفت و ذلت را بچشم.

حسین که شدیدا" تحت تأثیر روح پاک و بی آلایش شریعت قرار گرفت بود، در حالیکه مشخص بود  بغضی هنگفت بر گلویش  چنگ انداخته  است گفت :

- خدا خیرت دهد. انشاالله که مستجاب الدعوه باشی و خداوند عنایتی ویژه به تو بنماید .

پدرکه بسیارخسته بنظر میرسیدآمین گفت. صدای رخوتناکش نشان میدادکه ولع خواب وجودش رادربرگرفته است.اودرحالیکه بالش رازیر سرش جابجا میکرد گفت :

- از روزی که شهر در محاصره قرار گرفت تا حالا یک شب هم نتوانسته ام با خیال  راحت چشم  بر هم بگذارم، ولی باور کنید نفس گرم حاج  حسن آنچنان  روحم  را جلا داده و چنان آرامشی به من ارزانی نموده که امشب میتوانم  مانند یک کودک،  سبک و راحت سر بر بالین نهاده و خستگی را از تن خویش  بدر کنم .

 ... و من نیز  آنشب  همانند پدر توانستم  یک خواب  عمیق و آسوده را تجربه کنم .

                                

                                    

 

 

 

                                     *                                             *                                                  *                                     

 

 

 

 

 

 

صبح ، توی تاریک روشن سحر با صدای گریه محمد احسان سرآسیمه از خواب پریدم . گرسنه اش بود .بااینکه میدانستم دارم کار بیهوده ای انجام میدهم  بغلش کرده ومایوسانه سعی نمودم از شیر خودم به او بخورانم ، ولی مثل همیشه سینه ام خشک خشک بود .واقعیتی وحشتناک وجودداشت... ته قوطی فقط به اندازه یک وعده شیرخشک باقی مانده بود. با عجله آب جوش  را آماده کردم.آخرین ذرات شیرخشک را بادستان لرزانم توی شیشه شیرش ریخته،بهم زدم وبعداز کمی خنک شدن به او خوراندم . این وعده ی آخر غلیظ و پر ملات از آب در آمده بود و حسابی کیفورش کرد! بعد از اینکه عارقش را زد و با شکم سیر مشغول دست و پا جنباندن و بازی کردن شد هول و هراس عجیبی به دلم افتاد . چند ساعت دیگر که محمد احسان مجددا" گرسنه میشد و بگریه میافتاد چه خاکی باید بر سرم می ریختم ؟! چگونه میتوانستم برای پسرم شیر خشک تهیه کنم ؟از کجا ؟

چادرم را سرم انداختم و خواستم از خانه خارج شوم . اصلا" حواسم نبود در چه موقعیتی هستیم . تمام فکر و ذکرم محمد احسان بود. مادر که از صدای گریه بچه بیدار شده بودو تا حالا داشت تماشا لا لا می کرد همینکه متوجه شد شال و کلاه کرده ام ومیخواهم  از خانه بیرون بزنم از جا پریدو مانعم شد .

- چکار می کنی دختردیوانه؟! مگر به سرت زده است ؟

- مادر جان همه شیرخشکها مصرف شد.دیگر غذایی برای سیر کردن شکم این طفل معصوم وجودندارد.باید بروم،با توی خانه نشستن که مشکلی حل نمیشود.از آسمان که قوطی شیر خشک برزمین نمیفتد...

- چه عقلی داری تو؟یادت رفته شهررا گرفته اند؟ بیرون رفتن از خانه مصلحت نیست بگذار مردها بیدار شوند . حسین یا مرتضی را میفرستیم بروند چیزی گیر بیاورند .

با وجود اینکه سر جایم نشستم و بظاهرآرام گرفتم ولی بیقراری و بی طاقتی  داشت از من سرریز میکرد و بیرون میریخت. همینطور که نگاهم داشت روی قوطی شیر خشک مویه می کرد ، لغزید و رفت روی گالن چهار لیتری آبی که کنارش بود . این مقدار آب  پاکیزه را برای محمد احسان نگهداشته بودم چون میترسیدم معده کوچکش تاب تحمل آب الوند را نداشته باشد یا توی معد ه و روده اش کرم بگذارد . آب زیادی  توی گالن باقی نمانده بود. حدود یک چهارم . این  یکی هم کم مشکلی نبود. تهیه کردن آب پاک و تصفیه شده هم مانند تهیه شیر خشک سخت بود .

همینطور دراز کشیده بودم وچشمهایم داشت گرم  میشد که حول و حوش  ساعت هفت بامداد ، صدای رگبار مسلسلی  از آن نزدیکیها مرا از جاپراند . معلوم بود که آن صدابقیه را هم از خواب پرانده است چون همگی توی بسترهایشان جابجاشدند.صدای گرفته و خواب آلوده مادر بگوشم خورد:

- خدالعنتتان کند که روز و شب نمیشناسید.

طبق معمول بعد از نگاه کردن به محمد احسان و بعد نرگس وومهدی ، چشمهایم  دوید سمت پدر و حسین  ، پدر داشت قرآن میخواند ولی حسین  زیر چادر گلدار کهنه ای که برسرش کشیده بود هنوز خواب مانده بود. چه عجب !...صدای بلند رگبار مسلسل او را مثل بقیه از خواب نپرانده بود.باشناختی که از حسین داشتم باید الآن دم درحیاط در حال نگاه کردن به داخل کوچه میبود نه شق ورق و بیحرکت  زیر چادر . رفتم بالای سرش و صدایش زدم . وقتی که تکان مختصری در او پیدا شد یک راحتی خیال کوتاه مدت هم در من پدید آمد ورفتم که بساط صبحانه را مهیا سازم .

داشتم کبریت به سماور میزدم و نمیدانم  زدم یا نه ،که ناخودآگاه دوباره نگاهم روی هیکل کشیده حسین درزیر چادرلغزید.نکند آن تکان مختصر زیر چادر توهمی بیش نبوده باشد....

ناگهان اندام حسین را مثل یک جسد تصور کردم .این تصویرناخوشایند به زور و برخلاف میل من در ذهنم ظهور کردوشش دانگ حواسم را بلعید. دست خودم نبود  هیکل جسد گونه زیر چادر بدجوری تخیل مرا به چالش کشیده بود . بدون آنکه سماورراروشن کرده باشم رفتم کنارحسین نشستم .خواستم تکانش بدهم که صدای دائی مرتضی را شنیدم :

-بگذار بخوابد صدیقه ،انقدرنگران نباش. خودم الآن میزنم بیرون و فکری برای سوروسات محمد احسان میکنم .

معلوم بودکه او همان کله سحرمکالمه بین من و مادر را شنیده وحالا فکرمیکند قصددارم حسین را بیدارکرده وبرای گیر آوردن شیر خشک به بیرون بفرستم .درحالیکه کاملا"مقهورتصویر ناخوشایند و ترسناک پرداخته شده درخیالم بودم ،بدون آنکه به دائی توجهی داشته باشم شانه های حسین را گرفته  و تکان دادم:

-حسین .... حسین ...

صدای ناله منقطع  و ضعیفی بگوشم خورد و حتم پیدا کردم که یک چیزیش می شود .

-حالت خوب است حسین ؟

باز هم صدای ناله دیگری ، این بار  کمی بلند تر  بگوشم خورد . پدر و دائی مرتضی هم که احساس  خطر کرده بودند پیش تر آمده و کنار ما نشستند. بآرامی چادر را از روی صورت حسین کنار زدم. رنگ صورتش بوضوح زرد بود و هوار می کرد که از آن یک آدم نا خوش  احوال است . ریتم تنفس تندی داشت و هنوز نتوانسته بود پلکهایش پف کرده اش را از هم باز کند. این بار  پدر شانه اش را گرفته،با قدرت بیشتری تکان داد و او را با نام صدازد . آرام آرام لبه های سرخ پلکهایش از هم گشوده شدند .

و اولین نگاه کم جان و بی فروغش را توی صورت نگران من پاشید .

نگاه بی حال و مریضش دلم را هری پائین ریخت .شریعت هم که تا آن لحظه فقط داشت حرکات ما را مینگریست جلو آمد و قبل از هر کاری  کف دستش را روی پیشانی حسین نهاد .

- تبش بالاست .... حسین آقا درد داری ؟ کجایت درد میکند ؟

پدر هم کف دستش را روی پیشانی حسین گذاشته و با چهره ای در هم گفت :

- دارد توی آتش میسوزد ، رنگ و رویش نشان  میدهد که حال ندار است. باید فکری برایش کرد . نمیشود دست روی دست گذاشت. پدرسپس رو به من و مادر کرد و پرسید :

- بروید بگردیدو ببینید چه داروهائی در منزل هست ، من هم داروهائی را که در خانه خودمان داشتیم همه را توی آن ساک ریخته و با خودم آورده ام ...

و اشاره به ساکش که از میخ بزرگ کوبیده شده به دیوار سیمانی زیر زمین آویزان بود کرد ، مادر بلند شد؛ساک را آورد و من هم برای پیدا کردن دارو بلند شدم که به طبقه همکف بروم . حسین با حرکت دست مرا متوقف کرد و بعد با زحمت  فراوان  سعی کرد نیم خیز شده و بنشیند. شریعت که متوجه تلاش آمیخته با ضعف او شده بود کمکش کرد . حسین هنگامی که نشست لب بالائیش را آرام به دندان گزید و عضلات چهره اش رادرهم کشید.بعد در حالیکه بزحمت کلمات را ادا میکرد و با حرکات چرخشی دست نشان میداد که حالش دارد بهم میخورد به من گفت :

- صدیقه ...حالت تهوع دارم ...

طوری هول شده بودم که یک آن دست و پایم  را گم کردم، ولی چون سطل  کوچکی که جای شستن استکان  نعلبکیها بود کنار سماور قرار داشت فورا"به خود مسلط شدم . خیز  کوچک  و سریعی برداشته، سطل را آوردم و جلوی دهانش گرفتم . همزمان ، شریعت سر پا ایستاده و مشغول مالیدن  شانه ها وعضلات پشت حسین شد ...

همین که عق زد و بالا آورد مردمک چشمش بالا رفت و سفیدی جایشان را گرفت. پدر این حالتش را که دید نگرانتر شدو توی ساک داروها را گشت ، انگار چیزی پیدا نکرده بود . شریعت اسم داروئی را برد و پدر باز هم گشت و نا امیدانه انگشتهایش را کنار شقیقه اش گذاشت و در فکر فرو رفت ، بعد رو به من کرد و پرسید :

- توی داروهای شمااز آن دارو  نیست ؟

منظورش داروئی بود که شریعت نام برده بود و احتمالا" یک قرص ضد تهوع بود. جواب  منفی  دادم . پدر از جا بلند شد :

- نمیشود دست روی دست گذاشت ، آقا مرتضی اگر میتوانی با من بیا ...

دائی مرتضی وشریعت هردوبرخاستند ،حسین با آن حال خرابش کوشش کرد از جا برخیزد ولی نتوانست. فقط توانست با صدای بیحالی پدر را از رفتن بازدارد :

- پدر جان شما نه ... شما نباید بروی ، حالم بهتر  شده است .

 مادر هم طبق عادت فورا" دست بکار شد و جلو آمدکه مانع پدرشود .او در ضمن با نگاهی ملتمسانه من و شریعت را نیز به کمک فرا خواند . شریعت گفت :

- حاج اصغر کمی تأمل کن ببینم چکار باید کرد.خواهش میکنم عجله نکن .

- نگران نباش حسن آقا ،طوری میروم و بر میگردم که آب از آب تکان نخورد....

بعد در حالیکه به خودش و دائی اشاره میکرد ادامه داد:

- کسی با ما  دو تا پیرمرد کاری ندارد ...

حسین مجددا"گفت :

- به این سادگیها نیست. آن نا مرد ... پسر حمه چرچی شمار ا خوب میشناسد.فقط کافیست لحظه ای ببیندتان ، بیست و چهار ساعته خدا توی کوچه و خیابان دنبال شکارمیگردد.

خیر ، انگار پدر واقعا" میخواست بیرون برودو عزمش را جدا"جزم کرده بود .همیشه آخرین تیرهای ترکش من یکی التماس  و دیگری جلب ترحم پدر بود. دستش را محکم گرفتم :

- ترا به عصمت فاطمه زهرا نروید پدر جان ...

مادر گفت :

- لزومی ندارد تو دنبال دارو بروی ، مرتضی هست. من هستم. صدیقه هست. نگران  نباش .

شریعت گفت :

-حاج اصغر حاج خانم درست می فرمایند ، رفتن شما  مثل  این است که خود را تسلیم صدام کرده باشید ، صبور باشید (( ان الله مع الصابرین)) .

و من که دیدم یواش یواش دارد نرم می شود آخرین تیر ترکشم را نیزرها کردم که:

- به دختر های بی پناهتان فکر کنید پدر جان .

پدر که معلوم بود در مقابل موج مخالفتها  خلع سلاح شده است  همانجا کناردرب زیر زمین پشتش را روی دیوار سیمانی سراند ،  زانوهایش را بغل کرده وروی زمین نشست .

- جان بی مقدار من و دخترانم فدای رهبرم . مگر ارزش زندگی ما بیشتر از این همه جوان رعنا و برناست که در خون خودشان غلطیده اند و الآن بی غسل و کفن  در سینه خاک خوابیده اند ؟ مگر خانواده من از بقیه خانواده های این مردم ستمدیده عزیزتر است؟.

شریعت  کنار پدر نشست وکمی به چهره غمگین و افسرده او نگریست .سپس سعی کرد یک جوری او را آرام کند :

- حاجی اگر با اسارت یا شهادت شما مشکلی حل میشود به والله لب تر کنید من هم با شما خواهم آمد و جانمان را فدای اسلام و انقلاب خواهیم کرد، ولی هر چقدر  که فکر میکنم میبینم توی این اوضاع و احوال   باید سنجیده تر عمل کنیم و به این راحتی خودمان را در دام دشمن کینه توز نیاندازیم . شهر تازه اشغال شده و وجود شما لازم است.خواهش میکنم صبور باشید . خداوند می داند که همیشه همه جا گفته ام و باز هم خواهم گفت  ، من صبر و تحمل را از حاج اصغر یاد گرفته ام الآن هم شرمم می آید با این سن و تجربه کم بنشینم و به شما درس بردباری بدهم .

حسین که تا آن موقع به زور خودش را در حالت نشسته نگه داشته بود حالا که مطمئن شده بود پدر به ماندن و بیرون نرفتن رضایت داده است مجددا" روی زمین دراز کش شد و با لحنی که معلوم بود دارد وانمود می کند که وضع مزاجیش روبراه شده  است گفت :

- حالت تهوعم بهتر شده است. فکر کنم بتوانم تحمل کنم. دیگر فکر هایتان را به ناخوشی من مشغول نکنید. شکر خداخطر رفع شده است .

در این هنگام در حیاط را کوبیدند و هنگامی که صدای خاله فوزیه را از پشت در شنیدیم بسیار متعجب  شدیم . برایمان باور کردنی نبود که اودست پسرخردسالش را گرفته،توی خیابانهاوکوچه ها ی قصرشیرین راه افتاده و آمده که به ماسربزند.

خاله وقتی نشست توضیح داد که از امروز صبح ، کم کم مردم دارند آزادانه در شهر تردد می کنند و کسی هم کاری به کارشان ندارد.او میگفت :

- به عده نیروهای کرد زبان عراقی اضافه شده است  و خوشبختانه اکثر آنها از اهالی خانقین هستند . آنها تا حدودی ملاحظه وضع و حال مردم را میکنند و خشونت زیادی بخرج نمیدهند . البته غارت و چپاول  اموال مردم کما فی سابق براه است و عراقیها هنوز هم نسبت به حضور جوانان حساسند و تا جوانی را ببیند او را دستگیر می کنند چون بیم آنرا دارند که باز هم هسته های مقاومت در دل شهر تشکیل شود و علیهشان اقدام نظامی صورت بگیرد .

مریم از او پرسید:

- از خانه خودتان تا خانه ما که آمدی کسی مزاحمتان نشد ؟

- نه... گفتم که ، کاری به کار زنها ، بچه ها و افراد سالمند ندارند . ولی خدا نکند جوانی در مسیرشان قرار بگیرد ...

نگاهی به حسین انداختم . میدانستم لا اقل تا وقتی که حالش خوش نیست خیالم از بابت او راحت است ولی پدر ... کنترل  او برای ما ازکنترل کردن  صد تا جوان هم مشکلتر بود. دم بساعت به بهانه های مختلف می خواست از خانه خارج شود و ما را جان به سر کند .

با توجه به به حرفهای خاله فوزیه یگانه کاری که میشد انجام داد این بود که من و خاله فوزیه برای تهیه شیر خشک و شاید داروئی برای حسین سری به سطح شهر بزنیم. بتول گریه و زاری می کرد که با ما همراه شود . مهدی و نرگس هم که مثل همیشه بهانه مرا میگرفتند و نمی خواستند تنها بمانند .غوغائی شده بود!

در نهایت محمد احسان را در آغوش گرفتم. خاله هم زنبیل را برداشت ودر حالیکه معوذتین بر زبان هر دویمان جاری بود در حیاط را باز کردیم. هنوز در را نبسته بودیم که صدای شیون و زاری مهدی ، پسر خاله ام که تقریبا همسن و سال مهدی من بود از داخل حیاط به گوشمان خورد. گفتم :

- همین را کم  اشتیم!خاله ، ترا به خدا در را ببند وگرنه نیم ساعت دیگر هم معطل او خواهیم شد ...

صدای اشرف و مریم را میشنیدیم که داشتند سعی می کردند مهدی را آرام کنند. خاله گرچه مهر مادری دودلش کرده بود که حرف مرا گوش بگیرد یا نه ولی عاقبت آرام و بی صدا  در را روی هم گذاشت ،بعد نفس عمیقی کشید و به من خیره شد . من که انگار منتظر دستور خاله بودم همینطور سر جایم خشکم زده بودو به او زل زده بودم .

- چه شده صدیقه ، نکند میترسی دختر؟

- دروغ چرا خاله ؟ میترسم. مگر خودت صبحی که از خانه تان بیرون زدی اولش نمیترسیدی؟

خاله خنده ریزی کرد و با کمی خجالت گفت :

- راستش را بخواهی سید تا سر کوچه شماهمراهم آمد.میدانست مشکلی پیش نمی آیدها...ولی دلش نیامد تنهائی روانه ام کند .

سید شوهرش بود. همیشه او را اینطور صدا میزد .حسابش را که کردم  دیدم برای هر دوی ما تجربه جدید و دلهره آور یست که تنهائی و بدون مرد ، درشهری که دست عراقیهاست  از خانه بیرون آمده ایم .

- خدا خیرت بدهد خاله ...البته کار خوبی  کردی که نگفتی سید همراهت بوده است وگرنه حسین و پدر محال بود بگذارند با هم ازخانه بیرون بیائیم... ولی ترس من حالا بیشتر شده است .

- صدیقه باور کن ترست بی مورد است .آنها سرشان بکار خودشان گرم است. فقط من وسید که توی خیابان نبودیم ،خیلی از زنها و بچه های دیگر هم بودند . کسی هم اذیتشان نمیکرد .بهمین دلیل است که من دیگر نمیترسم.

- با سید کاری نداشتند ؟ با آن ریش و پشمش ؟!

همین دیروز وادارش کردم ریشش را تیغ بیندازد. آنقدر سختش بود که انگار میخواستند با تیغ شاهرگش را بزنند ولی آخرش بخاطر  من قبول کرد .چهره اش از سنش بیشتر نشان میداد به همین دلیل هم عراقیها بعنوان یک جوان به او نگاه نمیکردند .

- ولی خاله ... من نمیتوانستم بگذارم حسین توی خیابان آفتابی شود. میدانم فوری اور را میگیرند .

- بله .. کار عاقلانه ای میکنی. آقا حسین نیست که لاغر اندام است، جوانتر به نظر می رسد .خدای ناکرده  اگر ببیندش فورا" اسیرش می کنند .

باز هم خنده ام گرفت . خاله همینطور سر جایش خشکش زده بود .

- خاله جان تا کی باید  همینجا بایستیم ؟

خاله بسم الله گفت ،من هم صلواتی فرستادم و هر دویمان براه افتادیم. پس از طی کردن طول کوچه خودمان وارد خیابان اصلی شدیم. با دیدن زن و مردی که داشتند از سمت دیگر خیابان برخلاف جهت ما حرکت میکردند حسابی دلم قرص شد و  ترسی که در دل داشتم بکلی ریخت. نگاهم که از آنها گرفته شد متوجه یک نفربر شدم که از دو سه کوچه بالاتر از ما پیچید توی خیابان و با گاز محکم و پر صدائی که در حال چرخش خورد،دود سیاهی از اگزوزش خارج کرد. یک لحظه ناخوداگاه متوقف شدم خاله گوشه لباسم را کشید .

- اصلا بهشان توجه نکن .فکر کن وجودندارند ، اینجوری هی بخواهی بایستی و توجه کنی نمیشود .معطل میشویم.

نفربر داشت بسرعت بطرف مامی آمد.خواستم چیزی بگویم ولی ترجیح دادم سکوت کنم وبرسرعت گامهایم بیافزایم .این کار را کردم و چشمم را به جلوی پاهایم دوختم . نفربر که از کنارمان عبور کرد صدای زننده موتوروزنجیرهایش گوشهایم راآزرد. صدا که دور شد پرسیدم :

- حالا کجا باید برویم ؟

- من هم درست نمیدانم ، یعنی جای بخصوصی را در نظر ندارم . فعلا میرویم تا ببینیم چه خواهد شد .

خیابان را که تا  انتها رفتیم ، نزدیکیهای خانه دو طبقه ای که فرو ریخته بود و آجر ها و در و پنجره هایش راه پیاده رورا سد کرده بودند، پیرمردی را همراه با یک زن جوان که طفلی در آغوش داشت دیدیم . انگار سعی داشتند از لابلای تل آجر ها و تیر آهنهای لوله شده که راه ورود به ساختمان را مسدود نموده بود وارد خانه نیمه ویران شوند. خواستیم بی اعتنا عبور کنیم که صدای پیرمرد ما را متوجه کرد .

- خانمها ، شما خبر ندارید  پسر من  چه به سرش آمده ؟...

من و خاله نگاهی با هم رد و بدل کردیم . انگار می خواستیم از هم بپرسیم: جواب این پیرمرد نگران  را چگونه باید داد؟    هنوز داشتیم دنبال کلمات مناسب برای پاسخ دادن می گشتیم که زن جوان در حالیکه کوشش میکرد ما صدایش را نشنویم خودش را به پیرمرد نزدیکتر کرد و گفت :

- بابا ... بابا جان ، این بنده های خدا از  کجا باید بدانند سیروس کجاست .

خاله فوزیه از زن جوان پرسید :

- خواهر... پی چه کسی می گردید ؟

زن آه سوزناکی از اعماق دل بیرون داد و گفت :

- سیروس برادرم...تا قبل از آمدن  عراقیها بعضی شبها توی خانه پدریمان یعنی  همین خانه میخوابید. من بابا را پیش  خودم برده بودم چون نمیتوانسم او را تنها بگذارم. سیروس سپاهی است . آخرین بار همین یکهفته پیش سری به ما زد ولی بعد از آن دیگراطلاعی از او نداریم. الآن  هم که میبینید،این خانه پدر است که توپ خورده و خراب  شده.پدرم خیلی پریشان است.هیچکس نمیداند چه بلائی بر سر برادرم آمده .

خاله فوزیه به پیرمرد نزدیک شد. او هنوز  داشت از لابلای ویرانه ها به داخل خانه سرک میکشید و از چشمهایش  یک دنیا نگرانی میبارید .

خاله پیرمرد راصدا زد:

- پدر جان ، پدر جان ...

پیرمرد انگار نمی شنید .دخترش که کمی بلند تر او را  صدا زد رویش را به طرف ما چرخاند .خاله ادامه داد :

- پدر جان ، فکر میکنم سیروس همراه با نیروهای سپاه عقب نشینی کرده است و الآن در سرپل ذهاب  است ..

وقتی خاله فوزیه داشت حرف  میزد  یک جیب عراقی که دو نفر جلو و دو نفر عقبش نشسته بودند با دیدن ما نیش ترمزی کرد و ایستاد. زن جوان صورتش را با چادرش پوشاند من و خاله  فوزیه هم همین کار را کردیم ، زن دست پدرش را گرفت  و یواشکی گفت :

- بابا ، عراقیها آمدند، راه بیفت برویم. سیروس حالش خوب است.

پیرمرد با اکراه همراه دخترش براه افتادو ما هم به حرکتمان ادامه دادیم. خاله فوزیه که چادرش را بدندان گرفته بو د تند تندراه  میرفت و من پشت سرش تقریبا" داشتم میدویدم. نفسم داشت بند می آمد.  یک آن به پشت سر نگاه کردم .اثری از جیب نبود.بالحنی شکوه آلود خاله را طرف خطاب قرارداده و گفتم :

- خاله جان نفسم برید. آهسته تر... عراقیها رفتند. چه خبرت است  دیگر؟

از سرعت قدمهایش کاست. شانه به شانه  او که رسیدم جیب دیگری از ته خیابان پیدایش شد. خیلی ارام پیش می آمد . بی پدر ها انگار داشتند توی خیابانها ی قصرشیرین سیر و سیاحت میکردند . خاله فوزیه به اولین کوچه که رسید پیچید داخلش و من هم پشت سرش رفتم .

توی کوچه از او پرسیدم :

- چرا از اینجا آمدی .

- نمیدانم صدیقه .فقط دوست ندارم جلوی چشم عراقیها باشم . اواسط  همین کوچه یک میان بر هست که دوباره میبردمان داخل  خیابان اصلی .

از کوچه فرعی که پیچیدیم، وارد یک کوچه پهن تر شدیم که زیاد  طولانی نبود. انتهای این کوچه میرسید به یک چهارراه.سر چهارراه ایستادیم.سمت راست را که نگاه کردیم دیدیم  صد متر جلوتر اسباب و اثاثیه مغازه ای را وسط خیابان ریخته اند و چند نفرازعراقیها دارند توی آنها را میگردند .خیابان پشتیمان هم سوت و کور بود و آدم میترسید پاداخلش بگذارد، ولی توی خیابان روبرویمان گویا مغازه ای بازبود . قبل از آنکه دهان باز کنم و چیزی بپرسم خاله فوزیه با شادی گفت:

- صدیقه... آن مغازه... آن مغازه ی خالو حسن است. می بینی ؟ باز است .

نگاه استفهام آمیزم را در چشمان خاله ریختم و او انگار که بداند چه چیزی برای من سئوال برانگیز است گفت :

- عجیب است ...نمیدانم خود خالو حسن  داخل مغازه است یا عراقیها  دارند غارتش میکنند .

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

چه بگویم خاله جان ، ولی ضرری ندارد ،برویم و سر و گوشی آب بدهیم .

وبلافاصله خواستم به آنسو حرکت کنم که خاله گوشه لباسم را محکم چسبید و متوقفم کرد .

- کجا خانه آباد ؟ شاید عراقیها آنجا باشند... مگر آن خیابان را ندیدی؟

و اشاره به خیابان سمت راستی کرد ....

- فعلا صبر کن .

ایستادم چند رهگذر از آنجا عبور کنند که اندکی دلگرم شوم و دل و جرأتم سر جایش بیاید ولی خبری نبود، تا چشم کار می کرد خیابان خلوت و سوت و کوربود . گفتم :

- خاله همینطور علاف ایستادن که کار درستی نیست. اگر عراقیها رد شوند و ما را اینجا ببینند چه فکر میکنند؟

 

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      ادامه دارد 

 

 

 

 

 

 

                                            

تعداد بازدید از این مطلب: 5924
موضوعات مرتبط: داستان قصرشیرین , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1

جمعه 14 آذر 1393 ساعت : 8:37 بعد از ظهر | نویسنده : م.م

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
تقدیم به عزیز سفرکرده ام (فاطمه) .گرچه ناگهان مراتنها گذاشتی ولی به دیداردوباره ات امیدوارم،درلحظه موعودی که ناگهان میآید. --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- د رقرونی هم دور وهم نه چندان دور( ایران )باوجود نشیب و فراز های تاریخی بسیارش در بازه های زمانی مکرر،همواره ابرقدرتی احیا شونده و دارای پتانسیل و استعدادبالا برای سیادت برجهان بود .کشورما نه تنها از نقطه نظرقابلیتهای علمی و فرهنگی ،هنری ،ادبی و قدرت نظامی یکی از چندتمدن انگشت شماری بود که حرف اول را دردنیاهای شناخته شده ی آن زمانها میزد، بلکه در دوره هائی طلائی و باشکوه ،قطب معنوی و پرجلال و جبروت جهان اسلام نیز بشمار میرفت . در عصر جدید که قدرت رسانه بمراتب کارآمد تر از قدرت نظامیست باید قابلیتهای بالقوه و اثبات شده ایرانی مسلمان را برای ایجاد رسانه تعالی بخش،درست و کارآمدبه همه یادآوری نمودتا اراده ای عظیم درهنرمندان ما پدید آید درجهت ایجاد (سینمای متعالی)و پدیدآوردن رقیبی متفاوت و معناگرا برای سینمای پوچ ،فاسد و مضمحل غرب و شرق نسیان زده و بالاخص " غول هالیوود"که برکل جهان سیطره یافته است.شاید بپرسید چرا سینما؟...جواب این است : سینما تاثیر بخش ترین رسانه در عالم است و باآن میتوان وجود معنوی انسانها را تعالی دادویا تخریب کرد...و متاسفانه تخریب کاریست که در حال حاضر این رسانه با عمده محصولات خودبه آن همت گماشته است و تک و توک محصولات تعالی بخش آن همیشه در سایه قراردارندو بخوبی دیده نمیشوند چون جذابیت عام ندارندو قادر به رقابت با موج خشونت و برهنه نمایی موجودنیستند. دادن جذابیت و عناصر لذت بخش نوین و امتحان نشده بدون عوامل گناه آلود به محصولات تصویری بگونه ای که بتواند بالذات ناشی از محصولات سخیف و ضد اخلاقی رقابت نماید کاریست بس پیچیده که نیازمند فعالیت خالصانه مغزهای متفکر ومبتکراست و من فکر میکنم این مهم فقط از عهده هنرمندان و متفکران ایرانی برخواهد آمد و شاید روزی که من نباشم محقق گردد...شاید
منو اصلی
موضوعات
لینک دوستان
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 193
:: کل نظرات : 70

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 25

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 95
:: باردید دیروز : 62
:: بازدید هفته : 3485
:: بازدید ماه : 25046
:: بازدید سال : 150811
:: بازدید کلی : 654165
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان CINTELROM و آدرس cintelrom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.